شیخ با دو دست قبایش را چسبیده بود و میدوید. نعلینهایش را روی زمین لخ و لخ میکشید، میدوید و با خود میگفت: «چه میشنوم، از مکتب بانگ سگ میآید! وای بر من. ما کودک بودیم، اینها هم کودکاند. تازه جوان را میگوییم کودک، آنان همچنان کودک ماندهاند. شاید این شیطنتها خصلت تشکچه مکتب است.»
ما آب حیات می فروشیم.
کتاب وب : خدمات ویژه برای خرید کتاب از جمله خرید کتاب با تخفیف و ارسال رایگان کتاب به سراسر کشور
قطع کتاب | رقعی |
تعداد صفحه | 154 |
نوع جلد | شومیز |
نویسنده | |
مترجم | |
ناشر | |
نوبت چاپ | 9 |
تاریخ چاپ | 1395 |
موضوع | رمان ایرانی |
شابک | 9789641650249 |
تمامی حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به سایت کتاب وب می باشد.