السپت مکگیلکادی برای گذراندن تعطیلات از اسکاتلند راه افتاده و منتظر رسیدن قطار ساعت 4:50 است که به براکهامپتون میرود. خانم مکگیلکادی قصد دارد از طریق خطوط ارتباطی دیگر به روستای سنتماری مید و به ملاقات دوست عزیزش خانم مارپل برود. او بالاخره کوپهای خالی پیدا میکند و توی صندلی مینشیند و به خواندن مجله سرگرم میشود. قطار آرام آرام از ایستگاه راه میافتد و چند لحظه روبهروی قطار دیگری قرار میگیرد که در همان سمت روی خط دیگری حرکت میکند. در یک لحظه که سرعت هر دو قطار یکسان و نسبت به هم ساکن به نظر میرسیدند، پرده یکی از کوپهها به طور ناگهانی بالا رفت و خانم مکگیلکادی چشمش به داخل یکی از کوپههای درجه یک قطار کناری که روشن بود افتاد. او نیمخیز شد و نفسش را در سینه حبس کرد. چون در قطار کناری مردی پشت به او ایستاده بود، دستهایش را دور گلوی زن مقابلش حلقه کرده و داشت خیلی آرام و بیرحمانه فشار میداد...
ما آب حیات می فروشیم.
کتاب وب : خدمات ویژه برای خرید کتاب از جمله خرید کتاب با تخفیف و ارسال رایگان کتاب به سراسر کشور
قطع کتاب | پالتویی |
تعداد صفحه | 343 |
نوع جلد | شومیز |
نویسنده | |
مترجم | |
ناشر | |
نوبت چاپ | 8 |
تاریخ چاپ | 1402 |
موضوع | رمان خارجی |
شابک | 9789643633264 |
تمامی حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به سایت کتاب وب می باشد.