کدخدا لگد محکمی به نعش قهوهچی کوبید، با غیظ گفت: «تازهبهدورونرسیدهٔ بدبخت خر! بس که چاچولبازی میکنین امر به خودتون هم مشتبه میشه. فکر میکنین خیلی عاقلین، مردم خرن.» آن وقت ادای لحن قهوهچی را -وقتی که زنده بود البته- درآورد و گفت: «تو هفتتیرتون تیر دیگه نیس تو هفتتیرتون تیر دیگه نیس!» و لحن را دوباره عوض کرد و گفت: «ارواح خالهت، او هفتتیرم تیر دیگه نیس! نیس دیگه، آره! رفته تو آزِ تو، تو اونچه نهبدتر هفتجد تو!» و با دهانِ لولهٔ هفتتیر زیر زلفهاش را خاراند.
ما آب حیات می فروشیم.
کتاب وب : خدمات ویژه برای خرید کتاب از جمله خرید کتاب با تخفیف و ارسال رایگان کتاب به سراسر کشور
قطع کتاب | رقعی |
تعداد صفحه | 178 |
نوع جلد | شومیز |
نویسنده | |
مترجم | |
ناشر | |
نوبت چاپ | 11 |
تاریخ چاپ | 1400 |
موضوع | داستان ایرانی |
شابک | 9789649283159 |
تمامی حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به سایت کتاب وب می باشد.