روزی روزگاری، هیولای ریزهمیزهای به نام مینزی بود که به نظر همه، خیلی ملوس میآمد. از وقتی کوچولو بود، همه روی کالسکهاش خم میشدند و میگفتند: «وای، این دختر چهقدر گوگولیمگولیه!»
مینزی دستهای کوچکش را مشت میکرد و آنچنان جیغ میزد که سر همه برود، اما این کارش فقط باعث میشد به نظر همه، گوگولیمگولیتر بیاید. این ماجرا، توی مهدکودکِ هیولاها هم ادامه داشت.
مینزی هیچوقت به حرف مربیها گوش نمیکرد، دندانهایش را روی هم فشار میداد و پاهایش را به زمین میکوبید. اما باز هم میگفتند: «هیولای نازِ فسقلیمون چقدر بامزهست!»
ما آب حیات می فروشیم.
کتاب وب : خدمات ویژه برای خرید کتاب از جمله خرید کتاب با تخفیف و ارسال رایگان کتاب به سراسر کشور
قطع کتاب | رقعی |
تعداد صفحه | 83 |
نوع جلد | شومیز |
نویسنده | |
مترجم | |
ناشر | |
نوبت چاپ | 1 |
تاریخ چاپ | 1400 |
موضوع | داستان کودک |
شابک |
تمامی حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به سایت کتاب وب می باشد.