چند سالی است برخی از مهمترین کتابفروشیهای پایتخت با نزدیک شدن به روزهای آخر سال، فهرستی از کتابهای پرفروش سال را منتشر میکنند. ما به ویترین این فروشگاهها در شبکههای اجتماعی سری زدیم تا از میان موضوعات مختلف، 10 کتاب پرفروش سال 96 را به شما معرفی کنیم:
چند سالی است برخی از مهمترین کتابفروشیهای پایتخت با نزدیک شدن به روزهای آخر سال، فهرستی از کتابهای پرفروش سال را منتشر میکنند. ما به ویترین این فروشگاهها در شبکههای اجتماعی سری زدیم تا از میان موضوعات مختلف، 10 کتاب پرفروش سال 96 را به شما معرفی کنیم.
مطالعه بیشتر : 30 دلیل برای کتاب خواندن
البته اگر زمان خواندن کامل مقاله 10 کتاب پرفروش سال 96 را ندارید ما در جدول زیر این کتاب ها را به شما معرفی خواهیم کرد تا در فرصت مناسب به بررسی این کتاب ها بپردازید.
شماره ردیف | نام کتاب |
---|---|
1 | عقاید یک دلقک |
2 | انسان خردمند |
3 | هنر شفاف اندیشیدن |
4 | سمفونی مردگان |
5 | چگونه عادی نباشیم |
6 | جزء از کل |
7 | خداحافظ گاری کوپر |
8 | تکرار |
9 | پنج اقلیم حضور |
10 | چگونه از تنهایی لذت ببریم |
هاینریش بل در مقالهٔ «کتاب خواندن آدم را یاغی بار میآورد» میگوید:
همواره روال کار بر این بوده که موفقیت کتاب و نویسنده را از روی تیراژ کتاب حساب میکردهاند. ولی دربارهٔ این موضوع که یک کتاب یا یک نویسنده روی خواننده چه اثری میگذارد و یا چه پیامی برای او دارد کمتر میدانیم و یا شاید هیچ ندانیم. به راستی هیچکس نمیداند که چه کسانی تحت تأثیر یک کتاب قرار میگیرند و این تا به کجا آنها را میکشاند. [...] کتاب خواندن شخص را به اندیشیدن وامیدارد. ممکن است او را آزاد و یاغی بار بیاورد و این زمانی است که شخص از چارچوب قراردادیِ مفاهیم پا فراتر نهاده باشد.
دلقک مورد نظر کتاب ما هانس شنیر نام دارد. 27ساله و زادهٔ خانوادهای ثروتمند است. او در آغاز رمان وارد شهر بُن در آلمان میشود. پیشتر در شهرهای مختلف آلمان برنامه اجرا کرده است. خود را هنرمند میداند. ساکن بُن است، بنابراین هروقت در شهر دیگری برنامه دارد، به هتل میرود. ماری، زن محبوبش، او را ترک کرده تا با مردی به نام زوفنر ازدواج کند. بنابراین هانس افسرده است. از سویی میخواهد ماری را برگرداند و از سوی دیگر درگیر مشکلات مالی است. به گفتهٔ خودش مذهب خاصی ندارد. والدینش پروتستانهای مؤمنی بودهاند و او را برای تحصیل به مدرسهٔ کاتولیکها فرستادهاند. ماری را اولین بار همانجا دیده و عاشقش شده است. ماری اگرچه کاتولیک بوده ولی حاضر شده با او زندگی کند. البته رسماً ازدواج نکردهاند چون هانس حاضر نبوده فرزندانش کاتولیک بار بیایند. حتی حاضر نیست سند رسمی ازدواج را امضا کند چون میگوید این چیزها برای کسانی است که اهل کلیسا رفتن نیستند. آنها بیآنکه بچهدار شوند با هم زندگی میکردهاند. ماری مدام میگوید اگرچه این نحوهٔ زندگی گناهآلود است، ولی من هنوز کاتولیک مؤمنی هستم. هانس یک بار در دبیرستان میبیند که او دست در دست زوفنر دارد. ولی ماری به او اطمینان میدهد که زوفنر فقط دوست اوست. هانس ماری را در تمام سفرها با خود میبرد. پس از پنج سال، در یکی از شهرهای آلمان، نزدیک به هتل محل اقامت آنها، همایشی از کاتولیکها برگزار میشود. ماری میخواهد استخوانی سبک کند و از هانس میخواهد در همایش شرکت کنند. ولی هانس خودش برنامه دارد. هانس بعد از اجرا به هتل برمیگردد و صبح که بیدار میشود، میفهمد ماری رفته و یادداشتی برای او گذاشته است. در یادداشت آمده است: «باید پا در راهی بگذارم که باید پا در آن بگذارم.» او دیگر هرگز ماری را نمیبیند.
هانس خلقیات خاص و عجیبوغریبی دارد: میتواند از آن سوی خط تلفن بوها را تشخیص دهد. به گفتهٔ خودش، نهفقط دچار سردرد و افسردگی و تنبلی است، بلکه معتقد است در تمام عمر باید فقط یک زن داشت. فقط باید یک زن میتواند زن کند و آن هم ماری است. عقاید و ارزشهای وارونهٔ او در این جمله بهخوبی مشهود است: «به نظر من زندهها مردهاند و مردهها زندهاند، البته نه آنطور که پروتستانها و کاتولیکها میگویند.»
وقتی به خانهاش در بُن برمیگردد، با پدر میلیونرش مواجه میشود و تمام خاطرات گذشته برایش زنده میشود. خواهری به نام هنریِتا داشته که خانواده هفده سال پیش به شرکت در جنگ وادارش کردهاند و او دیگر باز نگشته است. برادری هم به نام لئو دارد که اخیراً کاتولیک شده و در دانشگاه الهیات میخواند. هانس از مشکلات مالیاش برای پدر میگوید. پدر به او کاری با حقوقی نسبتاً ناچیز پیشنهاد میکند، ولی هانس نمیپذیرد. به پدر میگوید او و لئو هرگز بهرهای از ثروت خانواده نبردهاند. جنگ بر خانواده سایه انداخته و آنها هرگز غذا یا پول توجیبی کافی نداشتهاند، زیرا خرید هر چیزی ولخرجی حساب میشده است. هانس هیچ خاطرهٔ خوشی از خانواده ندارد و شاید همین او را واداشته که در 21سالگی خانه را ترک کند و دلقک شود.
با بسیاری از خویشانش در بُن تماس میگیرد، ولی کسی حاضر نیست به او کمک کند. خبر میرسد که ماری برای ماهعسل به رم رفته است و او افسردهتر میشود. دست آخر به برادرش زنگ میشود و او قول میدهد که فردا پولی به دستش خواهد رساند. ولی در میانهٔ صحبتها لئو میگوید با زوفنر در مورد چیزی صحبت کرده و اینکه با هم دوستاند. از وقتی لئو کاتولیک شده دیگر پدرش به او پولی نمیدهد و به همین دلیل وضع مالی درستی ندارد. هانس عصبانی میشود و میگوید لازم نیست پول را بیاورد. در پایان، هانس به ایستگاه راهآهن میرود و گیتار میزند و مردم در کلاهش پول میریزند.
هانس همهچیز را نقد میکند: سیاست، باورهای مذهبی، ازدواج، دعوای کاتولیکها و پروتستانها، تأثیر جنگ بر زندگی مردم و ... .
با کمال میل به تماشای فیلمهایی میروم که برای ششسالهها آزاد است، چون در این فیلمها از لوسبازیهای بزرگترها مانند خیانت و طلاق خبری نیست. در فیلمهایی که زناشویی را به بازی میگیرند یا یکدیگر را طلاق میدهند، همیشه خوشبختی یک نفر نقش بزرگی بازی میکند. در این فیلمها زیاد میشنویم: «عزیزم، مرا خوشبخت کن» یا «میخواهی سر راه خوشبختی من بایستی؟»، ولی من خوشبختی را لحظهای میدانم و چیزی را که بتواند بیش از یک یا دو یا و حداکثر سه ثانیه دوام بیاورد خوشبختی نمیدانم.
اگر تازه تصمیم به کتاب خواندن گرفته اید، این مقاله را حتما بخوانید.
چطور گونهٔ ما در نبرد برای سلطه بر دیگران پیروز شد؟ چرا نیاکانِ شکارگر-خوراکجوی ما اقدام به ساختن شهرها و برپایی پادشاهیها کردند؟چگونه به خدایان و ملتها و حقوق بشر ایمان آوردیم، به پول و کتابها و قوانین اعتماد کردیم و خود را بردهٔ بوروکراسی و مصرفگرایی و حرص و آز برای خوشبختی ساختیم؟دنیای ما در هزارهٔ آینده چه شکلی به خود خواهد گرفت؟ کتاب انسان خردمند به گونهای جسورانه و همهجانبه و بحثانگیز، هرآنچه را تا کنون گمان میکردیم دربارهٔ انسان میدانیم به چالش میکشد: افکارمان، رفتارمان، اعمالمان، اقتدارمان، و آیندهمان را.
دکتر یووال نوح هراری از دانشگاه آکسفورد دکترای تاریخ دارد و در دانشگاه بیتالمقدس تاریخ جهان تدریس میکند. او در ابتدای کتاب میگوید: «از همگیمان با هر ایمان و اعتقادی میخواهم که روایتهای زیربناییِ جهان را زیر سؤال ببریم، پیشرفتهای گذشته را با دلمشغولیهای کنونی مرتبط کنیم و از نتایج جدلانگیز آن نهراسیم.»
موضوع اصلی کتاب انسان خردمند این است: رابطهٔ تاریخ و زیستشناسی چیست؟ آیا عدالتی در تاریخ یافت میشود؟ آیا مردمان در طول تاریخ سعادتمندتر شدهاند؟
کتاب بر اساس دورههای تاریخ به چهار بخش تقسیم شده است:
(1) «انقلاب شناختی» که در حدود 70 هزار سال پیش با ظهور زبان روی داد و آغازگر تاریخ بود. در این زمان انسان خردمند از آفریقا بیرون میآید و روی زمین پراکنده میشود؛
(2) «انقلاب کشاورزی» در حدود 12 هزار سال پیش به این روند سرعت داد؛
(3) «انقلاب علمی» که 500 سال پیش شروع شد و میتوان آن را نقطهٔ پایان تاریخ و آغاز چیز متفاوتی دانست.
کتاب انسان خردمند دربارهٔ تأثیر این سه انقلاب بر انسان و بر موجودات دیگری است که در کنار او زندگی میکنند.
جذابیت کتاب انسان خردمند بهویژه در این است که به روایت رویدادها اکتفا نمیکند و همزمان با آن، تحلیلهای مختصر و مفیدی ارائه میدهد. به نمونهٔ جالبی از این تحلیلها توجه کنید:
متأسفانه نگرش تکاملی، معیار ناقصی برای موفقیت به دست میدهد، زیرا همهچیز را با معیار بقا و تکثیرِ یک گونه میسنجد هیچ توجهی به رنج و شادیِ تکتکِ موجوداتِ آن گونه ندارد. مثلاً اگرچه مرغ و گاوِ اهلیشده نمونههای موفقی در داستان تکامل به حساب آیند، ولی در شمار بدبختترین موجوداتی هستند که تا کنون زیستهاند.
از دیگر نکات جالب کتاب انسان خردمند این است که نویسنده گاه مطلب را با زبان طنز و طعنه بیان میکند. مثلاً در جایی به شباهت مسیحیت با ادیان چندخداییِ قبل از خودش اشاره میکند:
درست همانطور که ژوپیتر از روم دفاع میکرد و ویتسلو پوچتلی امپراتوری آزتک را در پناه خود میگرفت، هر پادشاهیِ مسیحی نیز قدیس حامیِ خودش را داشت که در فائق آمدن بر مشکلات و پیروزی در جنگ به آن کمک میکرد. انگلیس در پناه جرج قدیس بود، اسکاتلند در پناه آندرئاس قدیس، مجارستان در پناه استفن قدیس و فرانسه در پناه مارتن قدیس. شهرها، مشاغل و حتی مرضها هرکدام قدیس ویژهٔ خود را داشتند. شهر میلان قدیس آمبروز را داشت و ونیز قدیس مرقس را. قدیس فلوریان از دودکشپاککنها حمایت میکرد و قدیس متی در هنگام مضیقه و سختی کمکحال مأموران مالیات بود. اگر کسی سردرد داشت باید به درگاه آگاتیوس قدیس استغاثه میکرد، اما اگر دنداندرد داشت گوش آپولونیای قدیس شنواتر بود.
تصور کنید هیچکس اشتباه نمیکرد. آیا جهان بهتری داشتیم؟ چنین جهانی را تجربه نکردهایم، بنابراین جواب دادن به این سؤال دشوار است. ولی چیزی که میتوان گفت این است که اگر خطاهای خودمان را بشناسیم، زندگی بهتری خواهیم داشت:
پاپ از میکلآنژ پرسید: «راز نبوغت را بگو. چطور مجسمهٔ داوود، شاهکار تمام شاهکارها را ساختی؟» جواب میکلآنژ این بود که «ساده است. هر چیزی را که داوود نبود تراشیدم.» ما با قطعیت نمیدانیم چه چیز عامل موفقیت ماست. ولی با قطعیت میتوانیم بگوییم چه چیز موفقیت و شادی ما را نابود میکند: «شناختِ نبایدها» بسیار قدرتمندتر از «شناختِ بایدها» است. هنر شفاف اندیشیدن و زیرکانه عمل کردن به معنای بهکارگیری شیوهٔ میکلآنژ است: بر داوود تمرکز نکن؛ در عوض بر هر چیزی که داوود نیست تمرکز کن و آن را بتراش. تمام خطاها را کنار بزن، آن وقت شفافاندیشی ظاهر میشود.
رولف دوبلی کتاب هنر شفاف اندیشیدن را ابتدا به صورت ستونی هفتگی در روزنامههای آلمان و هلند و سوییس نوشت و بعد در قالب کتابی به زبان آلمانی منتشر کرد. به گزارش مجلهٔ اشپیگل، هنر شفاف اندیشیدن طی 80 هفتهٔ پیدرپی، جزو ده کتاب پرفروش بود و به بسیاری از زبانها ترجمه شد. هنر شفاف اندیشیدن علاوه بر آلمان، سوییس، کرهٔ جنوبی، هند، ایرلند و سنگاپور در فهرست کتابهای پرفروش بوده است. ترجمهٔ فارسی کتاب به قلم عادل فردوسیپور، از بهار سال 94 تا بهار سال 97، بیش از 60 بار توسط نشر چشمه تجدید چاپ شد.
رولف دوبلی 99 نمونه از خطاهای رایج در زندگی را نام میبرد و توضیح میدهد دقیقاً چه اتفاقی میافتد که اشتباه میکنیم. به عنوان نمونه:
1. چرا باید به قبرستان سر بزنیم؟
رسانهها و اطرافیان ما دائماً از موفقیتهای این و آن میگویند، ولی کمتر پروژههای شکستخورده را موشکافی میکنند. بنابراین ذهن ما از احتمال شکست غافل میشود. برای شفاف شدن ذهن در این مورد، باید سری به قبرستانِ پروژههای شکستخورده بزنیم.
22.چرا بدبختی بزرگتر از خوشبختی به نظر میرسد؟
ما بیش از آنکه به خاطر به دست آوردن چیزها خوشحال شویم، به خاطر از دست دادنشان ناراحت میشویم. بنابراین اگر می خواهی کسی را به کاری متقاعد کنی، از مزیتهای کار نگو، بلکه به او نشان بده با آن کار از شر چه مصیبتهایی خلاص میشود. مثلاً برای تبلیغ آزمایش داوطلبانهٔ سرطان سینه نباید گفت: «زنانی که در این آزمایش شرکت میکنند شانس بیشتری برای درمان در مراحل اولیه دارند.» بلکه باید گفت: «زنانی که در این آزمایش شرکت نمیکنند شانس کمتری برای درمان در مراحل اولیه دارند.»
هنر شفاف اندیشیدن احساسات و ذهنیتهای متفاوت و متنوعی که باعث خطا میشود را نام میبرد و با ارائهٔ مثالها، تجارب، آزمایشها، فرضیات و داستانهای متعدد، نشان میدهد که برای گریز از این خطاها چه باید کرد. خطاهایی مانند حسادت، ترس از پشیمانی، حرف مفت زدن، نفرت از عدم قطعیت، بلوف زدن، کمکاری در کار گروهی و... . مثلاً یکی از این خطاها «زیادی فکر کردن» و دیر عمل کردن است:
هزارپای زرنگی روی لبهٔ میز نشسته بود. حبهٔ قند خوشمزهای آن طرف اتاق دید. باهوش بود و شروع کرد به سنجیدن بهترین مسیر: از کدام پایهٔ میز به پایین بخزد؟ از کدام پایهٔ میز به بالا بخزد؟ اولین قدم را با کدام پا بردارد؟ دومی را با کدام؟ و به همین ترتیب. او در ریاضی استاد بود. تمام حالتها را سنجید و بهترین مسیر را انتخاب کرد. سرانجام قدم اول را برداشت، ولی با مرور برنامه وضعیت را پیچیدهتر میکرد و با هر قدم مجبور بود تمام پیچیدگیها را بسنجد. آخرسر درجا ماند و از گرسنگی مرد.
پیشنهاد ما : اگر ازدواج کرده اید، نخوانید: خیانت در آثار ادبی
نزدیک دو دهه از انتشار نخستین چاپ سمفونی مردگان (1380) میگذرد و همچنان یکی از چند کتاب پرفروش در میان رمانهای ایرانی است. رمان سمفونی مردگان چهار موومان دارد، ولی این چهار موومان را در پنج فصل میخوانیم، چراکه موومان یکم دوپاره شده و پارهٔ دوم آن در آخر کتاب، بعد از موومان چهارم آمده است.
در سمفونی مردگان، زمستان استخوانسوز و برفگرفتهٔ اردبیل صحنهٔ درگیریهای خانوادهٔ اورخانی است: یوسف، پسر افلیج خانواده که با تکهای گوشت فرقی ندارد. اورهان، پسری که مورد علاقهٔ پدر است، زیرا راه او را دنبال میکند و مطیع اوست. آیدا که به زور پدر تن به ازدواجی ناخواسته میدهد و سالها بعد خود را پیش چشم فرزندش، سهراب، آتش میزند. و آیدین که انتظار میرود بار فرزند ارشد خانواده را بر دوش بکشد و وارث مغازهٔ آجیلفروشی پدر در بازار اردبیل باشد، ولی درس و کتاب را ترجیح میدهد و به همین دلیل مغضوب پدر است:
روز قبل، شعر «روزها و لحظهها»ی آیدین در روزنامهٔ اطلاعات چاپ شده بود [...] پدر روزنامه را باز کرد و هر چه آن شعر را خواند نفهمید. چند کلمهاش را بلند تکرار کرد،کلماتی که بوی خون و عصیان و انتقام میداد. به قول ایاز، «کلمات سرخ». و شهری که آدمهاش سنگ مرده بودند و در دو سوی بالخلو به جای درخت دارهای بلند برپا بود. [...] اورهان که مشتری راه می انداخت گفت: «شعرهای بندتمبانی.» و میخندید. اما پدر نمیتوانست بخندد. بیش از حد عصبانی بود. خطر در خانهاش رشد میکرد و ریشه میدواند، و داشت تنه میشد.
پدر برای (از نظر خودش) سربهراه کردن آیدین دست به هر کاری میزند. نهایتاً دستنوشتههای او را به آتش میکشد و او خانه را ترک میکند و برای کار به چوببری شخصی ارمنی به نام میرزایان میرود. پدر از او میخواهد بازگردد، ولی او از پدر میخواهد که او را فراموش کند. پدر پاسبان بازار ـ ایاز ـ را برای گرفتن آیدین میفرستد و میرزایان او را در کلیسا پناه میدهد. در آنجا به سورمه، برادرزادهٔ میرزایان دل میبندد:
عاشقش شده بود اما حتی به خود هم نمیتوانست بگوید که عاشق اوست. همهٔ جرئتش را از دست داده بود. و بر اثر یکنواختی محیط و نبودن نور خورشید، آن عادت یکنواخت، و کار، رنگپریده و لاغر پیر شده بود. آدمی شده بود ترسو که با هر صدایی قبلش شروع میکرد به زدن. با صورتی سیمابگون، پرچروک، پیر، و تقلایی که تمامی نداشت. [...] عشق و هراس سرکوفته او را از درون میخورد و پوک میکرد. عشق به آدمی ناشناخته و هراس از آدمهای ناآشنا.
و با او ازدواج میکند و صاحب دختری میشود. مدتها بعد، آیدین خبر خودکشی آیدا را در روزنامه میخواند و به سراغ خانواده میرود و در مغازه مشغول کار میشود. پدر در وصیت خود، مغازه را میان آیدین و اورهان تقسیم میکند، ولی اورهان از سر حسد، آیدین را چیزخور و دیوانه میکند. مادر در پی این واقعه دق میکند. اورهان همچنان نگران است که ارث و میراثش به دختر آیدین برسد، بنابراین تصمیم میگیرد برادر را سربهنیست کند، ولی خودش قربانی این توطئه میشود:
غمانگیزتر از این نمی شود. پیش از اینکه آیدین را پیدا کنم کلکم کنده شد. این هم سرنوشت من. اما این زهر را تنها من نبودهام که سر کشیدهام، آیدا هم خودش را کشت. شاید از غم دوری آیدین، آن هم در خیالات زنانه، چه میشود کرد؟
کریس گیلبو کتاب چگونه عادی نباشیم را با گردآوری مطالب وبلاگی به همین نام نوشته است. هدف او از این کار به قول خودش تحقق آرزوهای کودکی در بزرگسالی بوده است. توصیهٔ او این است که تصمیمات خودتان را عملی کنید. آنطور که دلتان میخواهد زندگی کنید. مثل یک بچهٔ سهساله در مورد همهچیز بپرسید «چرا؟» تا خیالتان راحت باشد که قبلاً همهٔ گزینهها را بررسی کردهاید. در ابتدای کتاب چگونه عادی نباشیم میخوانیم:
در بچگی وقتی میخواستید کاری بکنید و معلم یا اطرافیان از آن کار خوششان نمیآمد، میگفتند: «اگه کسی خودشو بندازه تو چاه تو هم باید همون کار رو بکنی؟» به عقیدهٔ آنها چنین کارهایی، حتی اگر خیلیها هم انجام بدهند، احمقانه است. استدلال آنها این است که خودت باش و دنبالهرو جمع نباش. البته این توصیهٔ بدی نیست، اما روزی شما بالغ میشوید و ورق به نفع شما برمیگردد؛ آن موقع است که مردم انتظار دارند همانند آنها رفتار کنید و اگر علیرغم میل آنها رفتار کنید آشفته میشوند. انگار به آدم میگویند: «آهای! همه دارند خودشون رو پرت میکنن تو چاه، تو چرا نمیپری؟»
چگونه عادی نباشیم مجموعهٔ رنگانگ و جذابی از روشها و تجربیات برای تغییر است. گیلبو برای نوشتن مطالب وبلاگ و کتابش به 63 شهر در آمریکا سفر کرده و با خوانندگان وبلاگش تعامل داشته است. چطور از روشهای رایج و اشتباه سرپیچی کنیم و دست به روشهای ابتکاری و درست بزنیم. مثلاً در فصل اول که به زندگی مربوط میشود، یکی از راهحلها این است:
مسئولیتپذیری گروهی راه بیندازید: برای در هم شکستن دیوار ترس میتوانید از مسئولیتپذیری گروهی استفاده کنید. شان ماسیاس سالها برای ترک سیگار تلاش میکرد. نهایتاً تصمیمی جدی گرفت و یک حساب توییتری به نام rebootself (خودبازنگری) ساخت. میخواست هرچیزی را که در زندگیاش ناخوشایند بود بازنگری کند و این کار را با ترک سیگار شروع کرد. او از همهٔ افراد علاقهمند به این هدف دعوت کرد. هر روز پستهای جدیدی میگذاشت: «72 ساعته که سیگار نکشیدم...»، «یه هفتهٔ دیگه گذشت...»، «90 روز بدون سیگار...». اکنون بیش از یک سال گذشته، او سیگار را ترک کرده و دنبال اهداف دیگری برای سلامتی بدنش است.
یا در فصل دوم کتاب چگونه عادی نباشیم که به شغل اختصاص دارد، به راهحل جالبی برمیخوریم: کریس گیلبو پیشنهاد میکند به جای تلف کردن وقت خود در دانشگاه برای گذراندن تحصیلات تکمیلی، یک وبلاگ راه بیندازیم. او با بیان تجربهٔ شخصیاش میگوید پایاننامهٔ ارشدش را سه نفر خواندهاند، ولی بیانیهٔ اینترنتیاش را بیش از 100 هزار نفر:
اینجا بود که فهمیدم فعالیت آنلاین من میتواند تأثیرگذار باشد ولی تحصیلات تکمیلی چنین فایدهای ندارد. [...] پس از 5 ترم تحصیل در دانشگاه واشنگتن، تکهکاغذی به اسم مدرک به من دادند و هیچ شغلی به من پیشنهاد نشد. در مقابل، نگارش آنلاین درها را به روی شغل کاملاً جدیدی برایم گشود. برای CNN، نیویورک تایمز و سایر نشریات مشهور نویسندگی کردم، و کتاب چگونه عادی نباشیم هم یکی از آن موفقیتهای اولیه است.
کتاب پرفروش و پرطرفدار کریس گیلبو با عنوان چگونه عادی نباشیم پس از چاپ به 20 زبان ترجمه و منتشر شد و بازخوردها به این کتاب هنوز ادامه دارد.
جزء از کل، اولین رمان استیو تولتز، نویسندهٔ استرالیایی، در سال 2008 منتشر شد. رمانی کمدی که روایتگر سه نسل از خانوادهٔ عجیب و غریب دین (Dean) و اطرافیان آنها در استرالیاست. جزء از کل راوی واحدی ندارد و به شکل داستان در داستان روایت میشود. گاهی به گذشته برمیگردد و روایت را از منظر یکی از شخصیتها دنبال میکند و دوباره به زمان میآید و منظر قبلی را دنبال میکند.
داستان جزء از کل را جاسپر از سلول زندان برای ما روایت میکند. بعد به گذشته میرویم؛ زمانی که او پنجساله است و پدرش، مارتین، او را از مدرسه بیرون میکشد تا خودش به او درس زندگی بدهد. مارتین کودکیاش را با جزئیات تمام برای جاسپر روایت میکند: رفتارهای مجرمانهٔ تری (برادر ناتنی کوچکش)، افسردگی، چهار سالی که در کما بوده، و اینکه مادرش یک بار به او زهر خورانده است. مارتین یک بار به دروغ چوغولی دو بچهٔ تخس را پیش تری میگوید تا او را به کتک زدن آنها وادارد. تری با آنها درگیر میشود، چلاق میشود و تا آخر عمر نمیتواند بازی کند.
مارتین ابتکاری به خرج میدهد و جعبهای برای پیشنهادات و انتقادات در شهر نصب میکند ولی کار به جاهای باریک میکشد، چون همه شروع به بدگویی از همدیگر میکنند. تمام کاسهکوزهها سر کسی میشکند که از اول پیشنهاد جعبهٔ انتقادات و و پیشنهادات را داده بود. البته هرگز لو نمیرود که نصب جعبه کار مارتین بوده است. اتفاق دیگری که میافتد این است مارتین عشق زندگیاش، کارولین، را به تری میبازد. وقتی تری به زندان میافتد کارولین شهر را ترک میکند و گهگاه در زندان به دیدار او میرود. مادر مارتین سرطان میگیرد و چون مارتین قول داده که هرگز او را تنها نگذارد، مجبور میشود در شهری که از آن متنفر است، بماند. نهایتاً شهر در آتش میسوزد، مادر و ناپدری مارتین میمیرند و زندان نیز در کام آتش فرو میرود و مارتین ازخداخواسته شهر را برای همیشه ترک میکند.
مارتین به پاریس میرود چون گمان میکند شاید کارولین نیز آنجا باشد ولی وقتی به محل زندگی او میرود خبردار میشود از آنجا نیز رفته و کسی آدرس فعلی او را نمیداند. در پاریس میماند و در آنجا با دو نفر آشنا میشود: ادی (اهل تایلند) با مارتین بسیار صمیمی میشود و مدام از او عکس میگیرد. او از ادی خوشش نمیآید، ولی ادی نزدیکترین دوست او میشود و در مواقع نیاز به او کمک میکند. نفر دوم دختری است به نام آسترید که مارتین در کافه با او آشنا میشود. مارتین از او خوشش میآید ولی گمان میکند این رابطه به همان شب اول ختم خواهد شد. از قضا قضیه کاملاً برعکس از آب درمیآید و آن دو همخانه میشوند و آسترید ناخواسته باردار میشود. در دورهٔ بارداری دیوانه میشود و مدام تصویر چهرهای ترسناک را نقاشی میکند و سعی میکند با خدا حرف بزند. از دست خدا عصبانی میشود که چرا جوابش را نمیدهد، بنابراین مارتین در دستشویی پنهان میشود و به جای خدا جواب او را میدهد. طی این گفتگوهای به منویات درونی او پی میبرد و می فهمد که او قصد خودکشی دارد. آسترید پس از به دنیا آوردن جاسپر خودکشی میکند.
ادی کمکهای مالی خود به خانوادهٔ دین را ادامه میدهد. خانوادهٔ با دختر دیگری به نام آنوک آشنا میشوند که دوست خانوادگی آنها میشود و مارتین او را برای انجام امور خانه به کار میگیرد. اوضاع روانی مارتین به هم میریزد و بستری میشود. جاسپر را به نوانخانه میفرستند. مارتین بعد از مرخص شدن از آسایشگاه، ملک درب و داغانی در ناکجاآباد میخرد و هزارتویی در آن درست میکند تا این بار دست هیچکس به او نرسد. جاسپر در دبیرستان با دختری به نام بَلای عُظمیٰ (اسم واقعیاش را نمیدانیم) دوست میشود. او اولین دوستدختر جاسپر است، ولی وقتی پی میبرد که هنوز با دوستپسر سابقش رابطه دارد، کار بیخ پیدا میکند. مارتین بالاخره به یاری آنوک به هدف غایی خود در زندگی پی میبرد: به زبان آوردن ایدههایش.
مارتین راهی شبیه لاتاری کشف میکند که با آن میتوان همهٔ مردم استرالیا را میلیونر کرد. او این روش خود را در اختیار آنوک قرار میدهد. او هم این روش را به ثروتمندترین مرد استرالیا و پسرش معرفی میکند که هر دو سلطان مطبوعاتاند. نهایتاً آنوک با پسر مرد ثروتمند که اسکار نام دارد ازدواج میکند و عکس مارتین را همراه ایدهاش در نیمصفحهٔ اول تمام روزنامهها میزنند. مارتین به محبوبترین شخصیت کشور بدل میشود.
وقتی بین اسامی مردم قرعهکشی میکنند، اسم کارولین درمیآید. قبل از برگزاری مراسم اهدای جایزه، مارتین و کارولین و نیز اسکار و آنوک نامزد میکنند. مارتین حین خواندن اسامی برندگان، اعلام میکند که قصد دارد برای نخستوزیری در انتخابات شرکت کند. او با اکثریت قریب به اتفاق آرا برندهٔ انتخابات میشود. بعد از پیروزی در انتخابات، مارتین به همراه جاسپر و کارولین زندگی خوبی را پیش میگیرند. ولی کاشف به عمل میآید که ادی در انتخابات تقلب کرده است. با لو رفتن تقلب، مارتین منفورترین شخصیت استرالیا میشود و به ناچار کشور را ترک میکند.
ادی خانواده را به تایلند میبرد. جاسپر، کارولین و مارتین حتی به خواب هم نمیدیدند که در تمام این سالها کسی ادی را اجیر کرده باشد تا با آنها طرح دوستی بریزد. کاشف به عمل میآید که در تمام این سالها تری نمرده بوده، بلکه ادی را اجیر کرده که هوای خانواده را به لحاظ مالی داشته باشد و از آنها عکس بگیرد. تری حالا بسیار چاق شده و رئیس یک باند خلافکار است. کارولین دوباره با تری وارد رابطه میشود. مارتین سرطان میگیرد، ادی کلاً دیوانه است، و جاسپر دستوپا میزند که دوباره قوامی به خانواده بدهد. ادی برای شادی روح والدینش تصمیم میگیرد دوباره به شغل طبابت محلی بازگردد، ولی مردم از پزشک فعلیشان راضیاند و به سراغ او نمیآیند. او هم مردم را چیزخور میکند و وقتی ماجرا لو میرود، همه علیه او و خانوادهٔ دین میشورند. ادی و کارولین کشته میشوند. چیزی به مرگ مارتین نمانده و او تصمیم دارد در وطن بمیرد، بنابراین جاسپر تصمیم میگیرد او را همراهی کند.
تری ترتیبی میدهد تا جاسپر و مارتین را با قایقی قاچاقی به استرالیا برگردانند. برای اولین بار رابطهای حقیقی میان پدر و پسر شکل میگیرد. درست زمانی که خشکیهای استرالیا را از دور نمایان میشود، مارتین با لبخندی بر لب جان میدهد و طبق وصیتش جنازهاش را در دریا میاندازند. به محض رسیدن قایق به خشکی، پلیس جاسپر را به جرم مهاجرت غیرقانونی دستگیر میکند و حالا او در سلول زندانش در ماتم پدر است.
جاسپر نهایتاً هویت خود را برای پلیس فاش میکند و آزاد میشود. مقامات او را به انباری میبرند که مایملک مارتین در آن نگهداری میشود. جاسپر در آن میان به دفتر خاطرات پدر برمیخورد. او داستان جزء از کل را بر اساس همین یادداشتها تعریف کرده است. حالا با کمک آنوک که ثروتمندترین زن استرالیاست، راهی سفر اروپا میشود تا به گذشتهٔ مادرش پی ببرد.
کتاب پرفروش جزء از کل تا امروز 37 بار تجدید چاپ شده و از رمانهای پرفروش نشر چشمه است.
خداحافظ گاری کوپر که نخستین بار در سال 1965 به زبان انگلیسی تحت عنوان «دیوانهٔ اسکی» منتشر شده بود، داستان جوان ولگرد 21سالهای به نام لنی است که برای فرار از خدمت و نرفتن به جنگ ویتنام، از کشور زادگاهش، آمریکا، فرار کرده و برای رسیدن به رؤیاهایش به کوهستان آلپ در سوئیس آمده است. خداحافظ گاری کوپر درواقع ماجرای مواجههٔ او با موانعی است در برابر شیوهٔ زندگی او قرار میگیرد:
آدم نباید زیاد خودش را بپوشاند. باید بگذارد سرما به او نزدیک شود. حتی باید کمی یخ بزند تا احساس کند واقعاً در دوقدمیِ پاکی است. بله، پاکی، حتی اگر بیست سال دراز از عمر آدم گذشته باشد. البته باید مواظب خطر هم بود. آدم نباید بگذارد کاملاً منجمد شود. حتی در مورد بهترین چیزها باید توانست و به موقع دست نگه داشت. مینت لِوْکوویتسِ سانفرانسیسکویی نتوانسته بود جلوی خودش را بگیرد و زیادهروی کرده بود و پنج هفته بعد او را یخزده با یک لبخند احمقانه به لب، در گوشهٔ دورافتادهای پیدا کرده بودند. بگ مورن از این لبخند قالبی گرفته بود و سر بخاری گذاشته بود تا مرتب جلو چشم همه باشد و یادآوری کند چیزی که ما دنبالش هستیم وجود دارد، دروغ نیست. فقط باید دنبالش گشت.
لنی مانند بسیاری از قهرمانان داستانهای رومن گاری، جوانی است بیغلوغش در جستجوی حقیقت و مدام تناقض به بار میآورد. او با گروهی از خورههای اسکی همراه میشود که جز اسکی هیچ دغدغهای در زندگی ندارند. آنها شب و روز خود را در ارتفاعات آلپ سوئیس و به دور از مردم میگذرانند. ولی بیپولی گریبان لنی را میگیرد و مجبور میشود به شهر بیاید و دست به قاچاق بزند. مانند بسیاری از داستانهای رومن گاری در خداحافظ گاری کوپر نیز پای عشقی به ماجرا باز میشود که سرنوشت قهرمان را تغییر میدهد.
لنی جوانی است از همهجا بریده؛ از وطن، جامعه، سیاست، خانواده. تمام چیزی که از آمریکا برای او باقی مانده، عکسی از گاری کوپر است که در جیب خود گذاشته و مدام تماشا میکند. سفیدپوست است ولی خود را مثل سیاهپوستها و سرخپوستها جزء اقلیت میداند، هرچند حقی برای این اقلیت قائل نیست؛ حتی به رسمیت شناخته شدن توسط اکثریت. جالب اینجاست که به سیاهان هموطنش توصیه میکند به آمریکا برگردند، چون سیاه بودن در آمریکا «برای خودش معنایی دارد». این هم یکی از تناقضهای اوست که نشان میدهد همچنان در پی اصالت و هویت است. او خودش را خیلی متفاوت میداند، ولی پی میبرد که برای دیگران چندان متفاوت به نظر نمیرسد.
به هیچ عنوان نباید بچه پس انداخت. جمعیت حکم پول را دارد. هرچه مقدارش بیشتر، ارزشش کمتر. امروز چیزی که مفت نمیارزد، جوان بیستساله است. موجودیاش در دنیا خیلی زیاد شده است. تورم جوانان. جمعیت کور است، همهجا را میگیرد، آدم را زیر خودش له میکند. لنی هیچ علاقهای نداشت کسی باشد، ولی اینکه «چیزی» باشد دیگر غیر قابل تحمل بود.
لنی بیشتر از روی غریزه و نه از روی فکر، جامعهگریز است. جِس، دختری آمریکایی که لنی به او دل میبندد، درست برعکس اوست. جس هم بافرهنگتر و باارادهتر و هم سیاسیتر از لنی است و با مارکسیستها در ارتباط است. لنی به دلیل عشق خود به جس، ناچار است در اصول خود تجدیدنظر کند:
لنی خود را تسلیم کرد، از اصولی که تا به حال مورد احترامش بود خسته شده بود. آدم که نمیتواند تمام عمرش را زندگی کند. گاهی هم باید تسلیم شود، خود را شل بدهد. خوب، جس را دوست داشت. اینها چیزهایی است که حتی برای بهترین آدمها پیش میآید. آدمهایی هستند که روی خطکشی عابر پیاده زیر اتومبیل له میشوند. از آدم نمیشود انتظار زیاد داشت. آدم همهٔ عمر نمیتواند در تلاش بهبود باشد.
تکرار کتابی است که کیرکگور، فیلسوف دانمارکی، در سال 1843 با نام مستعار کنستانتین کنستانتینوس نوشت. کنستانتین در این باره تحقیق میکند که آیا تکرار ممکن است یا نه و کتاب شامل تمام آزمونهایی میشود که او بدانها دست میزند تا این معنی برای او روشن شود. آزمایشهای او در ضمن به یک بیمار بینام پیوند میخورد که تحت عنوان «مرد جوان» بدو اشاره میشود. مرد جوان از دختر محبوبش درخواست ازدواج کرده است، اما یکباره احساس میکند که دلش میخواهد نامزدی را بهم بزند چرا که نظرش عوض شده است. و نمیتوان او را از این بابت ملامت کرد، زیرا هم الآن صادق است و هم زمانی که به دختر پیشنهاد ازدواج داده است. حال چه نامزدی را به هم بزند و چه ازدواج کند، در هر صورت مرتکب بیصداقتی شده است. از اینجا معلوم میشود وقتی تغییری در حیاتِ درونیِ فرد روی دهد، خودِ حقیقت نیز نیز تغییر میکند. بنابراین صادق بودن میتواند در زمانهای مختلف مستلزم چیزهای متفاوتی باشد.
آنچه دوست جوان مرا به دام انداخته است نه حسن و ملاحت دختر بلکه ندامت و تأسف خودش است که چرا آرامش زندگی او را بهم زده و بدین سان به او جفا کرده است. او از روی ندانمکاری بیش از حد به دختر نزدیک شده بود. به خودش قوت قلب میدهد که عشق نمیتواند در ازدواج واقعیت یابد، که میتواند بی دختر خوشبخت باشد، خاصه با توجه به این بینش نویافته. ولی حالا نمیتواند از یاد خود ببرد که به دختر بد کرده است، انگار قطع کردن رابطهای که امکان کامل کردنش نیست کار غلطی است. اگر پایش درین ماجرا درگیر نبود، و آنگاه از او میپرسیدند: «بفرما، دختر اینجاست، میخواهی با او درِ صحبت را باز کنی؟ میخواهی در دام عشق بیفتی؟» شک ندارم که جواب میداد: «همهٔ دنیا را هم بدهید جوابم منفی است. من از عاقبتش آگاهام.»
کسی که خیال میکند میتواند مستقیماً از چیزی به نام «حقیقت» حرف بزند، مشتی جملات پرآبوتاب سر میدهد که هرکسی میتواند (دانسته یا نادانسته) آنها را عیناً و کماکان پرزرقوبرق تکرار کند، بی آنکه حقیقت در وجود او بالفعل باشد. آنچه در اینجا تکرار میشود شاید در گوشها خوشآهنگ باشد، ولی به دل راه ندارد. کیرکگور حقیقت را تردیدی عینی میداند که فرد به شوق دست یافتن به بیکران، این تردید را با دنیای درون خویش عجین کرده است. به همین دلیل در کتاب تکرار برای یافتن عینیتِ این حقیقت، آن را در ذهنیتِ فرد دیگری میجوید. حقیقت کاملاً در وجود فرد درونی و ذاتی شده است، بنابراین نمیتوان مستقیماً به آن دست یافت. در ارتباط غیرمستقیم، تأملی هست که در ارتباط مستقیم وجود ندارد. در اولی، تمام توجه ما معطوف به کلماتی است که افکار شخص را بیان میکند، ولی در دومی، به رابطهٔ گوینده با افکارش توجه میکنیم. کسی که به این رابطه توجه کند، به این نکته نیز دقت میکند که افکارش چگونه به چشم و گوش خواننده یا شنونده خواهد رسید. و اینکه چطور میتوان افکار را طوری منتقل کرد که صرفاً به مشتی جملات زیبا تبدیل نشود و در عوض، هر کس آنها را میشنود به همان فکری برسد که انتظار میرفته. چنین پیامی را هر کس میتواند منتقل کند، بی آنکه نیاز به «نقل قول» باشد، زیرا دیگر خبری از «جملات حکیمانه» نیست.
مردم معمولاً با شنیدن چند «نقل قول» از متفکری به این نتیجه میرسند که چقدر عمیق و باهوش است، ولی در مورد کیرکگور اینطور نیست. کیرکگور پیرو سقراط است. بنابراین مردم روزگارش با اینکه به فرزانگی او باور داشتند، سخنی از او سراغ نداشتند که بتوانند لقلقهٔ زبان کنند. روش کیرکگور مبتنی بر انتقال غیرمستقیم حقیقت است. او برای انتقال معنای «تکرار» نیز از نقل غیرمستقیم استفاده میکند. بنابراین تفسیر معنای آنچه تکرار میشود، برعهدهٔ خواننده است.
در کتاب تکرار با دو شخصیت طرفایم؛ با دو نوع کشمکش، دو نوع تکرار، و دو نوع رضامندی. ولی میان این دو نوع، وجه مشترکی وجود دارد که شاید بتوان معنای تکرار را از آن بیرون کشید: هر دو ناامیدند.
ترجمهٔ کتاب تکرار نیز بسیار خوشخوان و ادیبانه است و لذت خواندن کتاب را دوچندان میکند:
آه دایهٔ عزیزم که نقشت هرگز از لوح دل و جانم نمیرود، تو ای پریروی گریزپای ساکن در جویباری که از کنار مزرعهٔ پدرم میگذشت، تو که همواره در ایام صغر پابهپای من بازی میکردی گیرم فقط محض برآمدن کام دل خویش! تو ای راحتیبخش باوفای من، تو که در گذر سالها پاکی و بیآلایشی خویش را از کف ندادی، تو که هرگز پیر نشدی، حتی زمانی که من پیر میشدم، تو ای پریروی نهرنشین خاموش که بارها در آغوشت پناه جستم، خسته و ملول از دست آدمها، خسته و ملول از دست خویشتن...
کتاب پنج اقلیم حضور مجموعهٔ پنج مقاله است که پیشتر به زبان فرانسه در نشریهٔ اِتود فیلوزوفیک منتشر شده بود؛ مقالاتی دربارهٔ شاعرانگی ایرانیان که هریک به شاعری واحد اختصاص دارد:
(1) فردوسی: زمان حماسی که فراتر از مرگ میرود؛
(2) خیام: لحظههای برقآسای حضور؛
(3) مولوی: زمان کندن از خود با جهشهای وجد و سماع؛
(4) سعدی: زمان اجتماعی اهل ادب؛ و
(5) زمان شکفتگی بین ازل و ابد.
داریوش شایگان در مقدمهٔ پنج اقلیم حضور میگوید شالودهٔ این مقالات، بر اساس زاویهٔ دید او نسبت به خصلت شاعرانگی ایرانیان پیریزی شده است؛ بر محور این پرسش که ارج و منزلت ایرانیان در قبال بزرگان ادبشان حاصل چه برداشتی است؟ پیوند و ارتباط درونی این مردم با شاعران بزرگشان از چه سنخ است که چنین به اعماق سرشتشان رسوخ کرده و سایهای سنگین بر کل جهانبینی آنان افکنده است؟
هدف کتاب پنج اقلیم حضور، سنجش و تحلیل ارتباط ایرانیان با شاعران ارجمندشان است، بالاخص آنان که طی قرون و اعصار به پایگاهی اساطیری اعتلا یافتهاند.ایرانیان مقهور و مسحور نبوغ گرانمایهٔ شاعرانشان، دمی از حضور فعال آنان غافل نمیمانند؛ حضوری که نشانهایش را در گوشه گوشهٔ زندگی هر ایرانی و در زوایای مختلف روحی او میتوان یافت.
البته این سرسپردگی میتواند گاه حکم تیغ دودمی را داشته باشد که لبهٔ دیگرش تفکر آزاد را نشانه میگیرد و در نهایت به قیدی دستوپاگیر بدل میشود، چراکه این الگوهای دیرین علاوه بر آنکه سرمشق رفتار، دانش، عرفان و عقل عملیاند، ضمناً تمامی پاسخهای لازم و مقتضی را در گنجینهٔ حافظهٔ قومی ما انباشتهاند. ذهن ایرانی مملو از غنای گفتار شعرای سترگش، گاه به اسارت این الگوهای غالب درمیآید، و از فاصله گرفتن و از بیرون نگریستن به خویش عاجز میماند. یک وجه از این موقعیت دوگانه، زمینهای برای هویتی استوار و مستحکم فراهم میآورد، ولی وجه دیگرش مانع تفکر آزاد است.
داریوش شایگان در ابتدای کتاب پنج اقلیم حضور توضیح میدهد که چرا برای بررسی شاعرانگی ایرانیان به سراغ این پنج شاعر رفته است. به باور او، جایگاه ممتاز این شاعران صرفاً ثمرهٔ صفات استثنایی آنان نیست، بلکه این پنج شاعر هریک به تناسب نبوغ خاص خود، نمایندهٔ تبلور یک جریان بزرگ تبارشناسی فکری است که سبک و سیاق و شیوهای منحصربهفرد را در بازتاب نحوهٔ ویژهٔ جهانشناسی خود در پیش میگیرد:
فردوسی مظهر اوج حماسهای است که با تأثیر از اساطیر اوستایی و افسانههای پارتی و ساسانی، که چندی پس از حملهٔ اعراب در پی بیداری آگاهی ملی ایرانیان از نو احیا گردید، در شاهنامه صورتی قطعی به خود گرفت.
خیام مظهر نوعی تعارض در نبوغ ایرانی است که طی آن، جریانهای متناقضی مانند ایمان و شک، اطاعت و عصیان، و لحظه و ابدیت در مواجهه با یکدیگر قرار میگیرند.
مولانا اوج تکامل نوعی سنت عرفانی است که پیشینهٔ تبارشناسی آن با گذر از حلاج و بایزید بسطامی به سنایی و عطار میرسد. زمان برای مولانا زمانِ کندن از خود به صورت جهشهای وجد و سماع است.
سعدی نمونهٔ اعلای آداب اجتماعی ایرانیان است. او نهفقط سرمشق و گل سرسبد آداب و فرهنگ ایرانی است، بلکه آثار او به دلیل اتکا بر عقل سلیم، اعتدال و عقل معاش، به قانون طلایی رفتار اجتماعی ایرانیان بدل شده است.
و حافظ ترجمانالأسرار ادب فارسی است. در شعر او، تعادل بین صورت و محتوا در جریان تکاملی تجزیهناپذیر شکل میگیرد. حافظ یکی از افشاگران نستوه تاریخ ادبیات فارسی است.
این پنج شاعر در کنار یکدیگر منظومهای را به وجود میآورند که نزد هر ایرانی اهل ادب زنده و حیّ و حاضر است. به همین جهت این شاعران در نظر فرد ایرانی، بزرگانی متعلق به روزگار گذشته نیستند، بلکه مخاطبانی دائمی و همیشهحاضرند.
کتاب پرفروش پنج اقلیم حضور تا کنون بیش از 7 بار تجدید چاپ شده است.
من در طول زندگیام عاشق شدهام، عشقم را از دست دادهام، و گاهی هم شانس آوردهام. برخورد غریبهها همیشه با من خوب بوده، اما زندگیام کلاً طوری بوده که نهایتاً موهبت مجرد بودن نصیبم شده است.
قبلاً زیاد به این توجه نمیکردم، اما تازگیها کمی توجهم به آن جلب شده. مثلاً در مهمانیها همیشه لحظهای پیش میآید که از شما بپرسند: «چرا تنهایید؟»
شاید بگویید تنها ماندن که دیگر به کتاب راهنما نیاز ندارد. میتوان به حمام رفت و در را روی خود بست؛ در تاریکی نیمهشب، تنها در رختخواب نشست؛ یا سوار بر اتومبیل به جایی رفت که هیچ کس نیست. ولی موقعیتهای دیگری را هم فرض کنید. فرض کنید باید کاری را به تنهایی انجام دهید که تا امروز معمولاً گروهی انجام میدادهاید: سینما یا رستوران رفتن، پیادهروی در بیرون شهر، یا سفر تفریحی به خارج از کشور. اصلاً فرض کنید کسی از نزدیکان شما ناگهان تصمیم میگیرد خلوت بیشتری داشته باشد، تنها باشد، و برای مدتی کوتاه یا طولانی کاری انجام دهد که شما در آن سهمی نداشته باشید. ولی درک نمیکنید چرا کسی باید چنین تصمیم عجیبوغریبی بگیرد و دوست دارید بفهمید.
سارا میتلند در بخش اول کتاب چگونه از تنهایی لذت ببریم نشان میدهد که سابقاً در طول تاریخ به مسئلهٔ تنهایی و آدمهای تنها به چه چشمی نگاه میکردهاند: دورانی به چشم پسر یا دختر ترشیده، و دورانی دیگر به چشم بیمار روانی یا آدم خطرناک، ضداجتماع و مواردی از این قبیل. در بخش دوم توضیح میدهد که چرا امروزه گرفتار وضعی شدهایم که از تنهایی وحشت داریم یا اگر بخواهیم تنها باشیم نیاز به راهنمایی داریم. نویسندهٔ چگونه از تنهایی لذت ببریم، با توصیف وضعیت حال حاضر، نشان میدهد که امروزه همهٔ ما در معرض خطر تنها ماندن قرار داریم، ولی جامعه به سمتی رفته است که هیچ یک از آمادگی تنهایی را نداریم و به همین دلیل به راهنمایی نیازمندیم. او در بخش سوم راهنماییهای خود را با توضیحات مفصل ارائه میکند:
(1) چشم در چشم ترس: با گامهای کوچک شروع کنید؛ چند سفر تنهایی را تجربه کنید، گاهی شب را تنها و جدا از اعضای خانواده سر کنید، یا گوشی همراهتان را خاموش کنید. و سپس تجربهٔ خودش را از این کارها برای خواننده تعریف میکند.
(2) کاری را که دوست داری تنهایی انجام بده: شواهد داستانی و زندگینامهایِ بسیار ثابت میکند اگر کاری را تنها انجام دهید تجربهٔ حسی و عاطفیِ آن افزایش مییابد. سهیم کردن دیگران در تجربه شدت عاطفه را پراکنده میکند، انگار که تقسیم تجربه شیرهٔ درونی آن را میکشد.
(3) به خلسه برو: یونگ در سال 1913 دچار نوعی فروپاشی عصبی شد. از این وحشت داشت که مبادا روانپریش شود. بنابراین تصمیم گرفت با ترسهایش روبرو شود: در تنهایی خودش را به خلسه برد؛ نوعی خیالپردازیِ متمرکز که آن را «تخیل فعال» نامید. او بهرههای فراوانی از این روش برد و در معاینات بالینی، آن را بهویژه به مراجعان مسنتر توصیه میکرد که آن را در تنهایی تمرین کنند.
(4) به طبیعت نظر کن: منظور تماشای طبیعت نیست، درس گرفتن از زندگیِ موجوداتی است که تنها سر میکنند. تمام شیرها یا گرگها گله نیستند و گرگ تنها و شیر بیابانگرد هم داریم. گوریلها هر شب برای خوابشان سرپناه میسازند و تنها میخوابند.
(5) یاد بگیر و از بر کن: امروزه دیگر شیوهٔ از بر کردن منسوخ شده و آن را مسخره میکنند. ولی خلاقیتْ ارتباط عمیقی با توانایی یادآوری دارد. وقتی چیزی را از بر میکنیم، درواقع آن را درونی میسازیم، زیرا به بخشی از وجود ما بدل میشود و میتوانیم هروقت که تنهاییم به آن دسترسی داشته باشیم.
(6) تکوتنها باشید: به ماجراجوییهای تکنفره بروید. بیشتر ما آرزو داریم کار خاصی بکنیم، ولی تابهحال کسی را برای همراهی در این کار پیدا نکردهایم. راهحلش واقعاً ساده است: آن کار را همراه با خودتان انجام دهید.
(7) کودکان را آموزش دهید: بگذارید کودک گاهی تنها باشد یا حوصلهاش سر برود. تا جایی که میتوانید خرید گوشی همراه برای او را به تعویق بیندازید. هرگز تنهایی را تبدیل به تنبیه نکنید (برو تو اتاقت!). فقط وقتهای خلوت و تنهاییِ فرزندتان را به هم بزنید که دلیل روشنی برای این کار دارید (مثلاً «شام حاضره» به جای اینکه بگویید «عزیزم چرا تنهایی؟ حالت خوبه؟»)
(8) به تفاوتها احترام بگذارید: الزاماً کسی که برونگراست آدم بهتری نیست. ضمن اینکه در برخی از فرهنگها، مثل ژاپن یا اروپای مرکزی، درونگرایی قدر بیشتری دارد. بهتر است به جای سؤالات ناخوشایندی مانند «تو چرا مجردی؟» یا «چرا اینقدر ضداجتماعی و مردمگریزی؟»، بپرسیم «تو بیشتر خودت را درونگرا میدونی یا برونگرا؟»
و در بخش چهارم نشان میدهد که اگر با انجام این راهنماییها موفق شدیم با تنهایی کنار بیاییم، چه لذتهایی نصیب ما خواهد شد:
(1) آگاهی عمیقتر نسبت به خودمان
(2) سازگاری بیشتر با طبیعت
(3) ارتباطی عمیق با ماوراءالطبیعه (امور قدسی، الهی، معنوی)
(4) افزایش خلاقیت
(5) احساس آزادی بیشتر.
مقاله معرفی کتاب : بگذار تروا بسوزد
تمامی حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به سایت کتاب وب می باشد.