بالای سر هر مزار بینشانی لحظهای خیره میشوم به خاک تلنبار شده که شبیه تپه کوچکی است حتم دارم آن، زیر کفن خونی هنوز تر مانده و تن زخمی لای پارچه سفید زار میزند از صدای وحشتناک بمبی که ناغافل بر سرشان آوار شده یادم میآید چادرم گل نداشت و ساده، ساده بود؛ اما سرش کش دوخته بودم نشان به آن نشان که با نخ سرمهای دوخته بودم.