روبهرویم قرار گرفت.
مسخ نگاهِ غمزدهاش شدم و عطر تلخش را با هر قدرتی که داشتم نفس کشیدم و مشامم پر شد از بوی خوشش...
دلتنگی را در چشمان بیقرارش میدیدم!
با نوک انگشتانش موهای آشفتهام را نوازش میکرد.
وَ من از این حس خوب چشم بستم و به کل از یاد بردم اتفاقهای تلخی را که پشت سر گذاشته بودم.
-من حتی اشتباه کردن با تو رو هم دوست دارم. خطا نکردیم! کارمون شرعی بود، ما هنوز محرمیم بهم... ولی اگر اشتباست، دوستش دارم.
چشم باز کردم.
نگاهم در آن روشناییِ کمسو از آباژور برق میزد.
برق اشکی که سعی داشتم جلوی چکیده شدنش را در برابر حرفهایش بگیرم.
پلکهایم را بهم فشردم و قطرهی سمج اشک بالاخره راهیِ گونهام شد.
شستش روی گونهام کشیده شد تا مانع گریهام شود.
-باید برم... باید ازت فاصله بگیرم! من به تو ضربه میزنم نارون.
مثل کاوه صدایم میزند... مثل آقابزرگ...
هنوز هم زیباتر از صدای مردانهی آنها نامم را میخواند.