نشستهام توی قطار و از جنوب
هند میروم شمال هند. باز باران میبارد و آن بیرون همهجا سبز و نمناک است. من درختها را میشمارم و بعد بوتهها را. یکدفعه خانهها ظاهر میشوند. بچهها میدوند و زنها به دنبالشان. ساریهای رنگی توی هوا میرقصند. با مامان که حرف زدم گفت ویزای او آمده و تا چند روز دیگر میرود آمریکا. گفت: «سرنوشت هر دو نفرتان غربت بود، آن هم این همه دور از هم.» موقع آمدن از او خداحافظی نکردم، حالا معلوم نیست دیگر کی بتوانیم همدیگر را ببینیم. پنجرهها را میشمارم و لباسهای آویخته به نردهها را. بعد دوباره سبزه است و بوته و مزرعه.