«بیتوجه به گریههای مادرم ساکم رو برداشتم و با علی رفتیم محضر. فکر میکردم بهش برسم همه چی تمومه. بعد از عقد رفتیم بیرون شام خوردیم و کلی خرید کردیم. اونقدر خوشحال بودم که صدای خندههام کل پاساژو گرفته بود. همه با یه حالت خاص نگاهمون میکردند.
وقتی از مغازهی طلافروشی دوتا حلقه رینگ ساده خریدیم مدام به انگشتم نگاه میکردم دوست داشتم بلند داد بزنم که ما زن و شوهریم.
همون شب علی منو برداشت برد آپارتمان خودش. از زیبایی آپارتمان و چیدمانش هر چی بگم کم گفتم. اونقدر وسیلهها با سلیقه بود که هیچکس فکرشو نمیکرد سلیقه یه مرد باشه. زندگی دو نفره ما توی اون خونه شروع شد. خودمو خوشبختترین میدونستم. توی دلم از پدر و مادرم کینه به دل گرفته بودم.
(از متن ناشر)