مه صبحگاهی در کوچه پسکوچهها خودش را پهن کرده است. راهی نامعلوم را کورمالكورمال کنار هم پیش میرویم، از رطوبت صورتهایمان لذت میبریم و بدون چتر و بارانی به خیس شدن لباسهایمان میخندیم و با خوردن شکلات تلخ، به یاد آلوچههایی که خورده بودیم، دهانمان را جمع میکنیم، میگوید: «تو هیچ نیستی، تو ملیحه نوربخش هستی، وقتی هستی امید میدی، گرما میدی، انگیزه، لبخند، نفس گرم، همینها خیلی چیزهای مهمی هستند.» من کمکم قد میکشم و دست دراز میکنم، رنگینکمان را به پایین میکشم، دور خود میپیچم و رنگهای خودم را میگیرم.