برای این آرام میرفت که نمیخواست سرخورده و نومید شود. اما آنجا فقط اتاق کوچک یک پسربچه بود و تنها آن قدر از او فاصله داشت که تا به خود بجنبد و قدم از فدم بردارد به پای پنجره رسیده بود. صورتش را به شیشه پنجره چسباند و چشم انداز بیرون را به چشم خود دید، و این بار چشمش از حدقه برآمد و دهانش از حیرت بازماند و دست هایش به دو سوی بندنش گشوده شد؛ چیزی او را بر آن داشته بود که احساس سرمایی گزنده همراه با ناامنی کند.