هرجایی که به ما می گفتند شلیک می کردیم. یاد گرفتم که از دستورات پیروی کنم. از خون هیچ کس نمی گذشتم. می توانستم به راحتی بچّه ای را بکشم چون همه با ما سر جنگ داشتند؛ مردها، زن ها، پیرمردها، بچّه ها. شما ستونی هستید که از روستایی می گذرید. موتور کامیون اوّل زه می زند. راننده می رود پایین و کاپوت را می زند بالا… بچّه ای حدودا ده ساله چاقویی را در کمرش فرو می کند… سمت قلبش. سرباز روی موتور ولو می شود… ما پسرک را آبکش می کنیم… اگر آن لحظه به ما دستور می دادند، روستا را با خاک یکسان می کردیم.