داستان کتاب در سه بخش روایت میشود و راوی داستان در این بخشها، آنچه را که قراردادهای کلاسیک و متداول پیرنگ و روایت است زیر پا میگذارد. چه آنکه پیرنگ در این داستان ساختار کلاسیک مسئله-حل مسئله را ندارد. خواننده با ضدقهرمانی طرف است که در شبی بهغایت پرکشمکش از زندگی خود قرار دارد، اما هیچ کنش سازنده یا دستکم پیشبرندهای از سمت او صورت نمیگیرد. او همانطور که خودش خوش دارد بگوید ناظر است. ناظر فروپاشی زندگی خود و دیگران. خردهروایتهایی که راوی در طول داستان با آنها روبهرو میشود به جای آنکه به گرهگشایی از مشکل او کمک کند صرفا موجب تداعیهایی دربارهی گذشته و تلخاندیشیهایی دربارهی زندگی در او میشود.
راوی خود را در زندان مفاهیم ذهنیاش اسیر میکند و نمیتواند از آن راه به بیرون برد. او مدام و به شکلی بیمارگونه به یاد مرگ است و از هجوم سیل توریستهایی که روزانه به شهرشان میآیند بیزار است. روایت گزینشیای که او از پدر، مادر و همسرش میدهد آنها را بیشتر و بیشتر در هالهی ابهام فرو میبرد. یاد پدرش بهویژه او را رها نکرده است. پدری که چند خانه بیشتر با او فاصله ندارد اما بینشان قدر یک زندگی اختلاف هست. خود نیز معتقد است انسان نمیتواند جز با مرگ از پدرش رهایی یابد.