تنها چشم انداز اکنونشان توده کاجهاست، و غبار سیمان. خوشدلی شان در این حصار نه در سرمای دیروز است نه در برزخ امروز. طردشده های این وادی پیرامونی «ملاقاتی» ندارند، مگر گاهی جانوری بر زمین یا مرغی در هوا، سیه غرابی از خاکستان همجوار. نه عافیتی، نه عاقبتی، جز چیت بی گل بته. نامردگاناند اینان با میراث مردگان بر تن، با دلی آکنده از پروای پریدن، و روانی سنگین از ماترک ایام در چرخه مکرر بی مفر. طالب مرگ اند آدمهای در حصار این قصه. طالب سبک تنی اند، پرندگی. و جنون، آوار نیست. بختک نیست. زمینی است.