ما انسانها وجود داریم بیآنکه این بودن نتیجهی تصمیم خودمان باشد -چشم باز کردیم و دیدیم که در این جهانیم. و همیشه نیز با این پرسشهای بنیادین مواجه بودهایم که ما کیستیم و این جهان چیست. عقل بسیار به یاریمان آمده اما گرههای ناگشوده همچنان بسیارند. آنگاه که عقل و حواس درمیمانند، ایمان راهگشا به نظر میآید، اما ایمان از جنس شناخت نیست. براین مگی گرچه با جسارت این ادعا را مطرح میکند که ما راهی برای شناخت سرشت خویش نداریم، اما با بیانی شیوا و کلامی گیرا ترغیبمان میکند از آن چیزهایی که میتوانیم بشناسیم نقشهای ترسیم کنیم تا به حد و مرز چیزهایی پی ببریم که برایمان معنا دارند؛ چرا که یک دنیا تفاوت است میان گمشدن در روشنایی روز و گمشدن در تاریکی. او در این کتاب از آموزگاران فلسفی خود -لاک، هیوم، کانت و دیگران- یاد میکند و سابقهی این نوع نگاه را در اندیشهی این فیلسوفان پی میگیرد.