حمیده که نگاهش مدام بین محمد و پویا و فنجان قهوه در چرخش بود، آب دهانش را قورت داد و گفت:
-محمد تو می دونستی من چقدر دوستت دارم، نگو نه که باورم نمی شه. اون موقع ها، بی محلی های تو رو به حساب درس و دانشگاه می ذاشتم، ولی بعدش فکر نمی کردم بدون توجه به من و احساساتم، انقدر زود ازدواج کنی. وقتی خبر ازدواجت رو شنیدم دنیا رو سرم آوار شد و کاخ آرزوهام خراب شد، باورم نمی شد یکی بیاد و به این راحتی عشقم رو ازم بدزده
-یعنی حالا من باید تاوان این عشق یک طرفه رو بدم؟
(از متن ناشر)