چیزی رعب آورتر از آنچه در ذهن داشتم.ترقه ها و فشفشه ها را بر شکم گِرد ابوالهول چسبانده بود و میان آنها شکل پرنده ای، کفترمانندی له شده و خون آلود کشیده بود... صدای تاپ تاپ قلبم را می شنیدم و زبانم مثل پارچه ی خشکی در دهان خش خش می کرد.وقتی به طرف راست چرخیدم خانه چرخید ، و سرم گیج رفت،دستم را به دیوار گرفتم.از نیم رخ، پوزه و چشمهای حیوان...