موندو که از سرزمینهای بسیار دوری وارد شهری میشود که هیچکس از خانه و خانوادهاش چیزی نمیداند، شاید هم اصلاً هیچ کدام را ندارد. پسر هرگاه از کسی خوشش میآید او را متوقف میکند و با سادگی از او میپرسد: «مرا به فرزندی قبول میکنید؟» او به این ور و آن ور پرسه میزند و با همه مهربان است، همه نیز او را دوست دارند…