اولینباری که استاکر را دیدم اندکی حوصلهام سر رفت و تکانم نداد. به فکر فرونرفته بودم (کمی احمقانه بگویم، هیچ تصور نمیکردم سی سال بعد، کارم به نوشتن یک کتاب کامل دربارهی آن خواهد کشید)، اما این تجربهای بود که از آن خلاصی نداشتم. چیزی از آن با من ماند. آن زمان در پوتنی زندگی میکردم و یک روز من و دوستدخترِ آن وقتم برای پیادهروی به پارک ریچموند رفتیم. پاییز بود و پرندهای بالای زمین شیبدار پرید و به سمت دستهای درخت رفت، طوری بال زد و پرید که به طرز غریبی یادآور شیوهی پرواز پرندهی دومی بود که به آن اتاق پهناور شن وارد شد. بلافاصله بعد از آن میخواستم فیلم را دوباره ببینم و از آن زمان میل به دوباره ــ و دوباره و دوباره ــ دیدنش هرگز از من جدا نشده است. تاکنون.