روزی روزگاری دختر کوچولویی بود که حتی وقتی خورشید غروب کرده بود، نمی خواست خوابد. یک شب به مامانش گفت: مامان خسته نیستم. به بابایش هم گفت: من خوابم نمی آید. پدر و مادرش سرشان را تکان دادند و گفتند: خب نمی خواهد بخوابی ولی لباس خوابت را بپوش. دخترک لباس خواب موردعلاقه اش را پوشید: لباس خوابی که شبیه آسمان شب بود. ولی تا لباسش را پوشید گفت: من هنوز سرحالم و خوابم نمی آید و..