صدای دو رگه شده اش اوج گرفت و شک هایش روی صورت ماتم زده اش خط انداختند
- چه زود ابد شد و من هنوز دارم نفس می کشم!
شانه هایش لرزیدند، ذهن آشفته اش مدام آن غروب لعنتی را پیش رویش زنده می کرد. همان غروبی که با بی رحمی یقه هیوا را در دست جمع کرد و بی توجه به لبان لرزانش او را وسط حیاط پرت کرد
(از متن ناشر)