شب ها قدم به قدم در ذهنم پرسه می زدم از خیابان ها می گذشتم می رسیدم در خانه یشان در را باز میکردم می رفتم تو می رفتم به اتاقی که برایشان دو غاب زده بودم اتاق بچه ها با خود میگفتم حالا کجاس کجا خوابیده در ذهنم پیداش می کردم می ایستادم روی سرش و تماشایش میکردم حیفم می آمد به او دست بزنم پریسا عصرها از میان زیرزمین تصنیف تازه ای دلکش را میخواند بس کن شکوه از جدایی ها بس کن