او برای بازی به خانة روباه رفت ولی آسمان کم کم تیره و تار شد. فرانکلین داشت از رفتن پشیمان می شد اما مادرش گفت که می تواند قبل از شروع طوفان به خانة روباه برسد. فرانکلین به خانة روباه رفت، بچه های دیگر نیز برای بازی به آن جا آمده بودند. کمی بعد طوفان شروع شد. فرانکلین که بسیار می ترسید به داخل لاک خود خزید...