فرانکلین و دوستانش با همدیگر به دنبال پیدا کردن سرنخ هایی برای حل کردن معماهای پیچیده هستند... آنها بعضی وقت ها همدیگر را در باشگاه، کاراگاه صدا می زنند.یک روز که آنها در حیاط داشتند بازی می کردند، ناگهان صدای فریاد هریت را شنیدند که می گفت :«کمک! کمک! »