تا روزی که به هفتاد سالگی برسی، وقتی با چهرهای پر از چروک و قلبی آکنده از درد در گوشه پارک گمنامی در سرزمینی غریب و بیگانه نشستهای، دوباره مرا میبینی، که من با همین لباس و با همین قامت به سویت خواهم آمد. تو با حیرت نگاهم خواهی کرد و حتی از من خواهی پرسید که آیا من آن پری سفیدپوش امروزی نیستم. و من در جواب خواهم گفت آری. دو قطره اشک قل میخورند و از گونههای پر از چروکت میریزند روی یقه بارانی طوسی رنگت... تو با خودت خواهی پنداشت که چیزی را گم کردهای که هرگز دوباره بدان نمیرسی و من به حیرت و غم تو خواهی خندید. در آن روز سرد و عبوس و ابری با خودت فکر خواهی کرد که چیزی تا آن لحظه واپسین نمانده است و چه خوب میبود اگر زندگی را با عشق میگذراندی و من بار دیگر به اندیشه تباهشده تو خواهم خندید. زوج پیر و فرتوتی از برابرمان خواهند گذشت، من بلند خواهم خندید و هق هق گریه تو را زوج پیرخواهند شنید و بیآنکه به روی خودشان بیاورند، به راهشان ادامه خواهند داد...به راهشان ادامه خواهند داد...خواهند داد.