امشب آخرین شبی است که سرت را روی این بالش نرم سپید می گذاری. امشب آخرین شبی است که روی این تخت غلت می زنی. از این سو به آن سو می شوی و جان می کنی از شر دلشوره ها خلاص شوی. از شر انتظار و دلواپسی. از شر تردید و هراس. امشب بی قراری و تپش قلبت بالا رفته. نفست گرفته. تشنه ات شده و هر چند پارچ آب را خالی کرده ای، زبان و گلویت هنوز خشک اند. تو حسنعلی منصور هستی، نخست وزیر ایران. تو می دانی تشویش، قدیمی ترین و قوی ترین احساس بشر بوده. می دانی قدیمی ترین و قوی ترین نوع ترس، ترس از ناشناخته هاست. تو حسنعلی منصور می دانی دشمنان پرشماری داری. تو حسنعلی منصور بسیاری از دشمنانت را می شناسی و خیلی هاشان را نمی شناسی و هرگز هم نخواهی شناخت. تو حسنعلی منصور نام خیلی از دشمنانت را به خاطر سپرده ای و نام خیلی هاشان را نشنیده و هرگز هم نخواهی شنید. تو حسنعلی منصور چهره ی خیلی از دشمنانت را دیده ای و از نزدیک چشم در چشم هاشان دوخته ای. تو حسنعلی منصور چهره ی خیلی از دشمنانت را ندیده ای و هرگز هم نخواهی دید.