«خب، چه خبر ماه سلطان.» «هیچی، بی بی شهربانو، خدا بهشان یک بچه داده، یک دختر، مثل پنجه ی آفتاب.» مادر متحیر واماند که ماه سلطان چه می گوید. آقاجان تا آن زمان پنج تا زن گرفته بود. همه را طلاق داده بود. جز خانم خانما و... مادر زیر لب گفت: «مگر اجاق شان کور نبود؟» ماه سلطان سرش را تکان داد و نشست کنار مادر. از تک تک حرف های شان می فهمیدم که خانم خانما می داند آقاجان بچه دار بشو نیست و می گوید: «د... مرد برو یک معاینه بکن. دوا و درمان کن. چرا هی زن هایت را عوض می کنی؟» و دوتایی می روند فرنگ با طیاره. آقاجان و خانم خانما مدتی در فرنگ می مانند، اما دست از پا درازتر ورمی گردند. بااین حال خانم خانما از رو نرفت. هر جا می نشیند و برمی خیزد، می گوید «آقاجان معالجه شده اند. طبیب های فرنگ معجزه می کنند. انشاءالله چند سال دیگر...» آقاجان حرف های او را می شنود. به روی خودش نمی آورد. خانم خانما مثل زن های دیگر آقاجان دست وپاچلفتی نبود. تحصیل کرده بود. فارغ التحصیل مدرسه ی پرستاری بود. آقاجان را وامی دارد پی کار را بگیرد. ماه سلطان با گوش های خود می شنود که به آقاجان می گوید: «این که غصه ندارد. آدم نباید گوشه ای بنشیند و زانوی غم بغل بگیرد. بچه دار نشدیم که نشدیم. راست راه بروی، کج راه بروی، مردم حرف می زنند. حرف شان تمامی ندارد. از لج مردم هم که شده، می رویم بچه ای می آوریم و بزرگ می کنیم.»