دستهای ادنا او را سوار ماشین کردند و تا مسجد راندند. ادنا توی ماشین آهنگ قری گذاشت و تا مسجد با آهنگ خواند و بشکن زد، بعد چادر سیاهی روی سر مونا کشید... شهریار و شهرام دم در مسجد ایستاده بوند، قرار شده بود همه ی کارها را شهریار بکند و او فقط مسلمان شود... از در مسجد گذشتند. پس مسجد که می گفتند این بود... بوی شیرینی سرش را پر کرد. بویی که تا آن روز نشنیده بود. در مراسم ختم خاله ی شهریار هم دوباره این بو را شنید... دست ادنا چادر اورا جلو کشید، آنقدر جلو که همه چیز را از پشت پارچه ی سیاه می دید، آن طرف پارچه ی سیاه مردی با عمامه ی سفید و عبای قهوه ای که روی دوش انداخته بود جلوی پایشان بلند شد. چیزی گفت که مونا جز کلمه ی سلام چیز دیگری از آن نفهمد...