از کودکی تا بحال دیده بودم. پدرم وقتی به خانه می آمد، تکه ای از وسایل خانه را برمی داشت و به سمساری می رفت و سعی می کرد وسیله را بفروشد. بعد از فروش بسوی زیرگذر می رفت و دیگر یادم نمی آید کی به خانه برمی گشت. شاید وقتی می آمد و دوباره می رفت خواب بودم. شاید در پی بازی بودم و شاید هم دنبال سایه پدر. نمی دانستم باید از آن زیرگذر بدم بیاید یا بی خیال باشم که باعث شده بود پدرم در آن زیر بماند و بدون توجه به من و نیازهایم آن جا سر کند. آن زیرگذر چه داشت که من و مادر نداشتیم. کنار آن زیرگذر در پی محبتهای گمشده پدر می گشتم اما می ترسیدم اگر..