این روزها اگر پدر یا مادری عمر طولانی کند، میفهمد غیر از اشتباهاتی که خیلی خوب از آنها آگاه است، مرتکب اشتباهاتی شده که به خودش زحمت نداده از آنها آگاه شود. بفهمی نفهمی در دل احساس خفت میکند، گاهی از خودش متنفر میشود. تصور نمیکنم پدرم چنین احساسی داشت. میدانم اگر یکوقت او را ملامت میکردم که چرا با تسمۀ چرمی تیغ اصلاح یا با کمربندش به جانم افتاده، شاید چیزی میگفت در این مایه که دلش میخواسته یا ناچار بوده این کار را بکند. در آن زمان آن شلاقزدنها در ذهنش –اگر اصلاً ذهنش را مشغول میکرد– چیزی نبود جز ادبکردن بچهای از سر ضرورت و به نحو مناسب، بچۀ پررویی که خیال میکرد میتواند هر کاری دلش میخواهد بکند. شاید در توجیه این تنبیهها میگفت: «خیال میکردی خیلی زرنگی.»