از این که توی تاکسی نشسته ام احساس خوشبختی می کنم هر چند انگشترهای طلا، بلای جانم شده اند. منی که هر ده روز را در نمایشگاه کتاب به قول پسرک، رحل اقامت می افکندم، امسال، سومین سالی است که پشت کرده ام به این هیاهو. نمایشگاه کتاب پر از آدم هایی است که در طول سال حتا کتابی را ورق نمی زنند. می آیند که یادشان برود کتاب نمی خوانند و شب، بعد از گزارش مفصل تلویزیون از غوغای نمایشگاه و مردم با فرهنگ، راحت سریال شب شان را ببینند و خیال شان راحت باشد به فرهنگ چند هزارساله، ادای دین کرده اند. پسرک بلند می خندد و می گوید: «خواب مانده ای. لجت گرفته و حالا داری زور می زنی که از خودت عقیده درکنی. می میری اگر این قدر نظر ندهی. همیشه به فکر همه کار داری. بیچاره، به این فکر کن که اگر نرسی...» «من هیچ وقت درست وحسابی نرسیده ام.» «اگر خانم دکتر بداند تو چه مارمولکی هستی، کارتت پر می شود و آن وقت مجبوری تا آخر بازی کنی.»