کتاب دل تاریکی اثر جوزف کنراد رمانی کوتاه است که آن را مهمترین رمان کوتاه قرن بیستم میدانند. این رمان ابتدا در سال 1899 در مجلهی بلکوود در سه قسمت منتشر شد و بعد همراه چند داستان دیگر کنراد در کتابی به نام جوانی به چاپ رسید. نویسنده این رمان را به انگلیسی نوشته که سومین زبان اوست. داستان این کتاب دربارهی ملوان جوانی به نام مارلو است که از کودکی شیفتهی رودی بزرگ در منطقهای کاوشنشده در آفریقا بود. سالها بعد شرکتی که مشغول کاوش در آن منطقه است، مارلو را با سمت فرماندهی یک کشتی حمل عاج به دل آن منطقه میفرستد و از اینجاست که سفر پررمزوراز مارلو شروع میشود.
خود کنراد در سال 1890 در 32 سالگی بهعنوان فرماندهی دوم یک شرکت تجاری به کنگو سفر کرد و منتقدان معتقدند همین سفر دریایی به او در نوشتن این رمان کمک کرده است. آنها بر این باورند که کنراد بسیاری از توصیفات را از تجربیات واقعیاش گرفته و دقیقا نقطهی قوت این کتاب همان ارائهی ظریف جزئیات سفر است.
نویسنده این کتاب را در اواخر قرن نوزدهم نوشت؛ زمانی که کشورهای استعمارگر به بهانههای واهی مثل ترویج تمدن، ثروتهای بومیان آفریقا را غارت میکردند. این کتاب را علاوهبر یک سفر دریایی میتوان سفری به عمق باطن انسان دانست. نویسنده در این کتاب بهزیبایی در قالب داستان مسائلی همچون شرارتهای بشر و مختار بودنش بین انتخاب خیر و شر را به تصویر کشیده است. برخی معتقدند «فیلم اینک آخرالزمان» فرانسیس فوردکاپولا با آنکه در ویتنام رخ میدهد، نگاهی به این کتاب داشته و درواقع اقتباس از آن است.
کتاب دل تاریکی به کوشش صالح حسینی به فارسی ترجمه شده است. در بخشی از متن کتاب آمده است: «همین که مرا دید بنا کرد به گفتن. توی راه خیلی معطل کردهای. دیگر درنگ جایز نبود. ناچار شدم بدون تو شروع کنم. به قرارگاههای بالادست رودخانه باید کمک میرساندم. دیگر از بس تأخیر شده که نمیدانم کی زنده است و کی مرده و آنجا چطوری سر میکنند و چه و چه. به توضیحات من وقعی نمیگذاشت، و در حالی که با لولهی لاک و مهر بازی میکرد، چند بار تکرار کرد که اوضاع خیلی وخیم، خیلی وخیم است.»