صدای باران من را از خواب بیدار کرد، پرده را کنار زدم، پا شدم و بخار شیشه را پاک کردم، باران تمام تهران را شسته بود، ابرهای سیاه توی آسمان راه میرفتند و باز قصد باریدن داشتن. عطر باران را بو کشیدم، و لبخند زدم. پتو را روی تخت انداختم و مرتبش کردم، موهام را بستم و از اتاق رفتم بیرون، پدر در خانه بود و هیچ دلم نمیخواست پی به حال نزار دلم ببرد. سری به اتاق امیر کشیدم، رفته بود. از پلهها پایین رفتم، پدرم پشت میز نشسته بود و روزنامه میخواند، من با لبخندی که سفیدی دندانهام را به رخ میکشید، صندلی را عقب کشیدم و روبهروی پدرم نشستم. پدرم روزنامه را گذاشت آنجا، آن سوی میز، استکان چای را برای من گذاشت و گفت: خونه حالا رنگ و بوی زندگی گرفته. -پس دیگه برنمیگردم تو اون خونه اینجا میمونم. پدرم خندید و گفت: ارسلان دوماد سرخونه بشه؟ -حالا ارسلان هم نبود، نبود مهم نیست، مهم منم که به این خونه رنگ زندگی میدم