دیروز در خیابان فایت، زن جوانی رو دیدم که می شناختمش. من، یعنی ما، ماه ها بود که همدیگه رو ندیده بودیم. هرچند این زیاد ربطی نداره؛ اما وقتی که جدا شدیم . قبلش برای چند دقیقه ای باهم صحبت کردیم . من یه مرد رو دیدم که از در اومد و توی خیابون از همان مسیری رفت که اون رفته بود و من حدس زدم که اون داشت دنبالش می رفت. دختر به سمت خیابان کتابخانه پیچید و مرد هم همی کار رو کرد. تعداد بی شماری از مردم از همون مسیر می رفتن و این فکر که اون مرد تعقیبش می کنه خیالات به نظر میومد، اونقدری که من اون رو نادیده گرفتم و دنبال کار خودم رفتم.