از روی تنها تختهیی رد شد كه سر و صدا میكرد. همیشه از روی آن رد میشد. هیچوقت نتوانستهام از این قضیه سر در بیاورم. خیلی فكر كردهام كه چرا همیشه از روی همان تخته رد میشود، چهطور هیچوقت اشتباه نمیكند، و حالا پشت در كلبهام ایستاده بود و در میزد. جواب در زدنش را ندادم، فقط چون دوست نداشتم. نمیخواستم ببینمش. میدانستم برای چه آمده و برایم اهمیتی نداشت. دست آخر از در زدن منصرف شد و از روی پل برگشت، و البته از روی همان تخته رد شد