درخت انار؛ وصف عاشقانه ای از نبرد روح و جسم
از متن کتاب:
طی ماههای گذشته، وقتی در قله سرسخت کوه سهند با مرگ دست به گریبان بود، تصمیم گرفته بود که اگر زنده بماند، سر زخمهایش را باز نکند و روی آنها را با پردهای توری پنهان کند. حالا ستارخان در باتومی به خصوص پیش سوفیا، در جستجوی یک زندگی جدید بود. سرش را بلند کرد، به سوفیا که چشم به او دوخته بود خیره شد. حسی دلنشین از قلبش گذشت. چیزی که نسبت به او حس میکرد عشق نبود اما دوستی هم نبود. نه، این در زمره احساسات عاشقانه و دوستانه نبود.
چیزی که او حس میکرد، بین این دو بود، چیزی که نه عشق بود و نه دوستی، حس سومی که هیچ اسمی نداشت. حسی که به اندازهی عشق، خودخواه، ویرانگر و حسود نبود اما به اندازه دوستی هم جریان آرامی نداشت و علاقهای همراه با کشمکش درونی بود. هرکسی مشغول زندگی خودش بود اما در زندگی دیگری هم دخیل بود. انگار که توافقنامهای نانوشته بین آنها امضا شده بود.
کسی مالک دیگری نشده بود و به تعبیر سوفیا با کلمهای که خیلی دوست داشت “آزاد” بودند اما به همدیگر تعلق داشتند، حتی وقتی در دورترین نقطه و زمان قرار داشتند. هنوز حرفی زده نشده بود، هیچ قدمی برداشته نشده بود، و هیچ اسمی روی هیچکس گذاشته نشده بود اما درواقع ویژگی چنین تفاهمی، همین بود. فقط چیزی بود که هر دو میدانستند، و علاوه بر این، هردویشان هم میدانستند که دیگری هم میداند اما به همدیگر بروز نمیدادند که این را میدانند. اگر ستارخان به این آگاهی درونی دل نمیبست احتمالا در کتابفروشی سوفیا کمکم از زندگی دست میکشید.