بعد پدرم چرخید و تقریبا به نجوا رو به مادرم گفت: «قاچم کن.» مادرم گریه می کرد و پدر با اندوهی غیرقابل وصف از او می خواست قاچش کند؛ آن هم به دو قسمت مساوی. بعد نظرش عوض شد و گفت: «نه، چهار تیکه م کن.» نمی دانم آن دو تکه ی اضافی سهم که بود. بعد گفت: «فقط خواهشی از تو دارم و اینه که پوستم رو نکنی، چون فکر می کنم باید خیلی دردناک باشه.لطف کن تا زرد نشدم، تا نگندیدم، نصفم کن.»