خاستگاه کتابی است دربارۀ روستایی که فقط سیزده نفر در آن زندگی میکنند، کشوری که دیگر وجود ندارد، خانوادۀ پراکندهام. کتابی است دربارۀ این سؤال که چهچیزهایی به من تعلق دارد، تصویری شخصی با نیاکانم، یک تصویر شخصیِ شکستخورده.
خاستگاه کتابی است دربارۀ وطنهایم در خاطرات و خیالات. کتابی دربارۀ زبان و شرم، رسیدن و از عهده برآمدن، خوشبختی و مرگ. کتابی است دربارۀ کار سیاه، زنجیرۀ جوانان و تابستانهای بسیار. تابستانی که اگر پدربزرگم هنگام رقص پایش را روی پای مادربزرگم نگذاشته بود، احتمالاً هیچگاه به دنیا نمیآمدم. تابستانی که دولت فدرال مرزهایش را نبست و در چنین تابستانی با گذشتن از مرزهای بسیار به آلمان گریختم.
خاستگاه خداحافظی است از مادربزرگ مبتلا به دِمانسم. در حین اینکه من در حال جمعآوری خاطرات هستم، او آنها را فراموش میکند. خاستگاه غمانگیز است، چون برایم یادآور چیزهایی است که دیگر نمیشود داشتشان. مردهها در خاستگاه حرف میزنند، اژدهایان، خواهر مادربزرگم زاگورکا که به اتحاد جماهیر شوروی میرود تا کمونیست شود.
اینها نیز خاستگاه هستند: دِرینا و نِکار. قایقرانی که نمیتواند شنا کند. پرفسور مارکسیستی که استثمار میشود. پلیس بوسنیایی که فاسد نیست. سربازی که شیر دوست دارد. بوریس بکر. یک مدرسۀ ابتدایی برای سه دانشآموز. ملیگرایی. پمپبنزین آرال. تیتو. آیشن دورف. ساشا استانیشیچ.