اولین باری که یورسایان کشیش ارتش را دید، دیوانه وار عاشقش شد. یوساریان در بیمارستان بود، با مرض کبدی که هنوز یرقان نشده بود. دکترها از این که یرقان درست و حسابی نبود گیج شده بودند. اگر یرقان می شد می توانستند درمانش کنند. اگر یرقان نمی شد و رفع می شد می توانستند یورسایان را مرخص کنند. اما این در آستانه یرقان بودن، مدام گیج شان می کرد. هر روز صبح سر و کله شان پیدا می شد، سه مرد جدی و چابک با دهان های کارآمد و چشم های ناکارآمد، همراه پرستار داکت، چابک و جدی، یکی از پرستاران بخش که از یوساریان خوشش نمی آمد. جدول پایین تختش را می خواندند و بی صبرانه در مورد دردش می پرسیدند. وقتی بهشان می گفت که دقیقا مثل قبل است به نظر دمغ می شدند.