حماسهی بِلگاریاد ادامه دارد
سهندرا، شاهدختِ امپراطوریِ تولندرا، سرگشته و آشفته است. قصهای قدیمی هست که میگوید گوی ایزد آلدور از سرزمینهای غرب در برابرِ توراکِ پلید حفاظت میکند؛ همه میدانند که این قصهها افسانههای بیسروته هستند. اما حالا سهندرا را مجبور کردهاند به گروهی از آدمهای عجیب ملحق و راهیِ سفرِ خطرناکی شود تا گوی دزدیدهشده را پس بگیرند. کسی به جادوگری اعتقاد ندارد، ولی به نظر میآید عمه و پدربزرگِ گاریون همان پولگارا و بلگارات باشند… دو جادوگر که چندهزار سال از عمرشان میگذرد و نامشان در افسانهها آمده است. حتی گاریونِ کمسنوسال هم دارد کمکم جادو یاد میگیرد. او پسرکی روستایی است و صحبت با او هم برای شاهدختِ امپراطوری شایسته نیست… هرچند، به دلیلی که از آن سر درنمیآورد، سهندرا با تمامِ وجود دلش میخواهد آدابدانی را به او بیاموزد و موهای گوریدهاش را مرتب کند و به او آرامش بدهد. اما گاریون قرار است به برجی عجیب در مرکزِ تمامِ پلیدیها برود تا با جادوگری قدرتمند و هراسانگیز رودررو شود و قرار هم نیست سهندرا همراهش باشد تا از او مراقبت کند. شاید او را دیگر نبیند.