مدتها پیش نزاعی در میانِ ایزدان درگرفت و ایزدی پلید به نامِ توُراک گوی جادویی و قدرتمندی را ربود و سبب شد کارِ انسانها و ایزدان به جنگ کشیده شود. جهان به پنج پادشاهی تقسیم شد. اما بلگاراتِ جادوگر، ملقّب به کهنمردِ جاودانه، رهبریِ انسانهای فانی را بر عهده گرفت تا گوی را پس بگیرند تا پادشاهیهای غرب در امان بمانند… اما یک پیشگویی نیز در میان بود: گوی میبایست در سرزمینِ ریوا میماند و تا زمانی که در آنجا میبود، خطری متوجهِ انسانها نمیشد. اما همهی اینها قصه است و گاریوُنِ جوان نه به پیشگوییهای جادویی باور دارد و نه به گوی قدرتمندی که بتواند ایزدِ پلید را شکست بدهد… هرچند سالهاست که سایهای سیاه در خواب و در بیداری او را تعقیب میکند. گاریون در مزرعهای آرام و دلپذیر بزرگ شده است؛ دوستانش دو سه دختر و پسرِ همسنوسالش هستند و عمهی مهربانش و پیرمردی قصهگو اما شکمچران و دلهدزد ملقب به گرگ. از کجا بداند که جادوگری مطرود و نفرینشده قصد دارد توُراکِ دهشتانگیز را بیدار کند؟ از کجا بداند وقتی پلیدی بیدار میشود حتی مزرعههای آرام و دلپذیر هم در امان نمیمانند؟ از کجا بداند قرار است راهیِ سفری دور و دراز شود آمیخته به جادو و مرگ؟