محمد کشاورز نویسنده معاصر ایرانی است.
«مرد و بچه ها به هم نگاه کردند. زن رفت سمت در هال. نگاه کرد به در و دستگیره. آرام دستگیره را چرخاند و رفت تو. ایستاد و خوب نگاه کرد. مبل ها ردیف و تمیز سر جای شان بودند. میز وسط مبل ها درست پایه هایش همان جایی قرار داشت که باید می بود. عسلی های مابین مبل ها برق می زدند. پرده ها ظریف و تمیز آویخته بودند. سرامیک های کف با رنگ قهوه ای روشن می درخشیدند. روی صفحه و بدنهٔ تلویزیون هیچ لکه ای دیده نمی شد. قالیچه ها و گلیم های کوچک، تمیز و جاروخورده، کف هال، جابه جا به دقت پهن شده بودند. آرام آرام قدم برمی داشت تا هیچ چیز و هیچ وسیله ای از زیر نگاهش نگریزد. هیچ صدایی نبود به جز صدای نرم دمپایی های راحتی، وقتی شمرده شمرده بر سرامیک های کف می نشستند و بلند می شدند؛ و صدای نفس های آرام مرد و بچه ها که سایه به سایهٔ زن به این گوشه و آن گوشه کشیده می شدند.