خرچنگی بود که عاشق پز دادن به ساکنان دریا بود، چون او میتوانست هم در آب زندگی کند هم در خشکی. یک روز آفتابی که خرچنگ در ساحل قدم میزد و آواز میخواند، روباه جوانی هم در ساحل میپلکید و حسابی گرسنه بود. خرچنگ بیخبر از همه جا، زیر نور آفتاب دراز کشید که…