ویکی که دلش خیلی برای پدر تنگ شده، تمام وقت خود را صرف سورتمه سواری می کند. ویکی از مادرش نیز ناراحت است چرا که تقریبا مطمئن شده او می خواهد آلاسکا را به مقصد سیاتل ترک کند. ویکی روزی در حین سورتمه سواری، غریبه ای جوان را می بیند که با اسنوموبیل خود دچار سانحه شده و در برف افتاده است. پس از بهبودی این جوان، معلوم می شود که نام او کریس است و هیچ اطلاعاتی از این منطقه ندارد. زمانی که به خاطر سهل انگاری کریس، نقشه ی آن ها گم می شود، این دو شخصیت راه را گم می کنند و فقط پشتکار و خاطرات ویکی از دانش پدرش است که می تواند آن ها را نجات دهد.