مادر بزرگ در آغوشش کشید، و بوییدش چشمهایش کم سوتر شده بود. دستهای زبر مادربزرگ را بوسید. به اسپندهای نخ شده، نگاه کرد. به گوشهی اتاق نگاه کرد. مادر بزرگ چند تا نقل چرکآلود که از مدتها قبل نگه داشته بود، توی دستش گذاشت. هَتاو یاد آن وقتها افتاد که مادر بزرگ برایش از عروسی نقل میآورد. مادر بزرگ خودش نمیخورد. وقتی هم که میخورد، تا شب آب نمیخورد. میگفت : «وقتی آدم چیز خوب میخوره، نباید روش آب بخوره، تا مزهش خیلی بمانه تو دهن .»