بلاخره بهار آمده بود و من زمستان سخت زوال ازدواجم را فراموش کردم و برای مدت کوتاهی شدم کودک ده ساله ی سال ها پیش .نسیم کم جان بهاری را در آغوش گرفتم و روح کتاب هایی که در خورجین هایم مملو بود به جانم رسوخ کرد، زندگی داشت جان دیگری در من می دمید.پاشنه هایم را به حیوان کوبیدم ،چش چش کردم و او را به چهار نعل تاختن تهییج کردم.