فردا لیوان خالی را برداشتم گفتم: «نمیدانستم.» گفت: «اشکالی ندارد.» در را که باز میکردی، بهجای دیوار، دو طول اتاق قفسههای فلزی بهصف ایستاده بودند. روبهروی در، میز بزرگ چوبی چهاردستوپا چسبیده بود به زمین و تلفن سیاه زیمنس چمباتمه زده بود