روی زمین دراز میکشید،تکهآهن را به دندان میگرفت، روی سندان میگذاشت و دوباره شروع میکرد به دم زدن. دستهای اوستا میرقصیدند و شکل آهن عوض میشد. رهگذرها داخل مغازهی آهنگری سرک میکشیدند،اوستا اما آنها را نمیدید...
محترم محو تماشای اوستا شده بود،محو تماشای کیک نمایش جادویی!در دلش آرزو کرد کاش میتوانست شاگردش شود...