در آب درخشان شیرجه میزنم «پسرا! چه غلطی داری میکنی؟
خواهرم را نادیده میگیرم و زیر موجها میروم دریا روی صدای طبل مانند نبض من میغرد جلیقه نجات روی سینه ام به بالا کشیده میشود روی آب میآیم دعا خواندن های عاجزانه از بالا و در قایق به گوش میرسد.
طناب را میگیرم و نگاهی به ساحل می اندازم اروپا در دیدرس است. خورشید آرام آرام پشت جزیره پایین میرود. باد میوزد همین طور که قایق در میان امواج بالا پایین می پرد مسافرها گریه میکنند و ضجه میزنند. مرد افغان عاجزانه طناب استارت موتور را میکشد موتور پت پت میکند اما روشن نمیشود. موتور خاموش شده است. تنها هستیم تحت سلطه دریای مواج
مادر پدر و خواهر کوچکم را میبینم خاطراتی نصفه و نیمه از موفقیت ها شکستها و اتفاقات خجالت آور جلوی چشمم رژه میروند. مسائلی که ترجیح میدهم فراموش کنم بابا مرا به داخل آب پرتاب میکند مردی مدالی بر گردنم می اندازد. تانکی شلیک میکند شیشه روی پیاده رو خرد میشود. بمبی سقف را می شکافد.