حالا دیگر کاملا شب شده. سکوت در غربت با سکوت در وطنم خیلی متفاوت است صدایم خاموش شده است. این را میدانم که صدا با سکوت آشتی نمیکند از پشت شیشه کثیف و پر از لکه پنجره به خانه های چوبی مزارع یونجه پشت بام های قرمز پلهای خاکستری و اسب ها نگاه میکنم بوی چوب مرطوب به مشام میرسد در فضای بیرون خانه مرغ های همسایه آمریکایی زیر یک چرخ دستی پناه گرفته اند و بدنشان را به هم چسبانده اند. همه چیز منظم زیبا و مسحور کننده است ولی من همیشه چیزی در دلم سنگینی می کند.